۳ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است.

بسم الله النور

این مدت بواسطه‌ی کلاس‌هایی که شرکت میکنم ذهنم خیلی مشغول شده.

که من به امیدی وارد این کلاس‌ها شدم و انتظار تغییر را از خودم داشتم.

اینکه واقعا توی این ۳ ماه از هر درس و هر استاد چی یاد گرفتم؟ چه چیزهایی میتونستم یاد بگیرم که به خاطر کوتاهی خودم نتونستم؟ و چه چیزایی باید یاد میگرفتم که به اقتضای جو کلاس یا اساتید امکانش فراهم نشد؟ و برای جبرانش باید چکار کنم؟

چه کارهایی نصفه و نیمه موند که باید جمع و جورشون کنم؟ اصلا چرا نصفه نیمه موند و چطور باید جمع و جورشون کنم؟

اولش خیلی حس منفی نسبت به خودم داشتم. اینکه با وجود این کلاس ها هم چیزی تغییر نکرده و رشد آنچنانی نداشتم پس دیگه امیدی نیست..

ولی وقتی نشستم فکر کردم دیدم تغییرات مثبت زیادی توم بوجود اومده‌...

تنظیم خواب که برام مثل غول بود. روحیه ای که مثبت تر شده. رابطه امذبا خدا بهتر شده. دقتم روی نمازم بیشتر شده. رابطه ام با خانواده ام بهتر شده. دارم سعی میکنم پیش زمینه های ذهنی‌م رو بذارم کنار و حل مسئله ای مشکلات رو بررسی کنم. و چیزای کوچیک و بزرگ دیگه...

هرچند هنوزم کلی ضعف دارم و کلی کار نیمه تمام مونده که فکر کردن بهشون اذیتم میکنه و بهم استرس و ناامیدی میده

اما دارم سعی میکنم نسبت به خودم به پذیرش برسم. و این حرف استادمون رو فراموش نکنم: « ضما الن مثل دونده ای هستین که توی تصادف پاش شکسته، نباید از خودتون انتظار داشته باشید مثل قبل و با همون سرعت و توان پیش برید. باید کم کم تمرین کنید و دوباره به اون حد توانایی برسید.»

و چقدر خواستن از خدا و تکیه بهش خیلی کمکه...

به نام الله

این روزها درباره‌ی استکبار زیاد حرف زده یا شنیده‌ام

سرکلاس هم وقتی داشتیم درباره باب استفعال صحبت میکردیم که معنیِ طلب کردن می‌دهد، درباره‌ی استکبار سوال پرسیدیم.

استادمان گفتند استکبار به معنای طلب بزرگی کردن است. یعنی وقتی کسی خودش و کارهایش را بزرگ میبیند. یا خودش را نسبت به دیگری بزرگتر(برتر) میداند.

و من فکر کردم به تک تک لحظاتی که خود را، اعمالم را، دست آوردها و موفقیت‌هایم را، استعدادهایم را، مهارت ها و توانمندی‌هایم را، علم و دانشم و حتی عباداتم را بزرگ دیده‌ام.

لحظاتی که آن‌چه داشته‌ام و آن‌چه انجام داده‌ام را از خودم دیده‌ و حتی در برابر خدا هم قد علم کرده‌ام.

یا وقت‌هایی که نه مستقیم اما خیلی ریز حرف‌های خدا را با آنکه مهم بوده تخفیف داده‌ام.

چه برای مباحث فقهی و احکامی مثل نماز و روزه و وضو و... که با خود گفته‌ام سخت نگیر بابا! و به بهانه‌ای به دنبال آموختن و عمل کردن دقیق نبوده‌ام...

و چه برای مباحث اخلاقی مثل احترام به والدین که یک جاهایی گفته ام من مورد ظلمم! با همچین رفتاری حتی از والدین، حق دارم که اعتراض کنم. حق دارم مقاومت کنم و روبرویشان بایستم!

و چه برای تصمیمات زندگی‌ام که خیلی جاها میخواستم کارها را آن‌طور که خودم میخواهم پیش ببرم، بدون در نظر گرفتن آن‌چه خدا میخواهد.

خواسته‌ام صفر تا صد زندگی را خودم مدیریت کنم. کارها طبق برنامه‌ی من پیش برود. آدم‌ها همانی باشند که من میخواهم. همه چیز تحت کنترل من باشد. با علم من. با توانمندی من. با قدرت من!

غافل از آنکه خدا جور دیگری میخواهد. به من تکلیف دیگری داده است و تدبیر دیگری دارد...

ولی من نمیفهمم یا نمیخواهم بپذیرم و بهانه می‌آورم...

 

های و هوی: چقدر خودم را از یکسری چیزها دور میبینم درحالیکه میتوانم نزدیکشان باشم...

و اعوذ بالله من نفسی . . .

بسم الله الرحمن الرحیم

گر خرد کامل شود انسان نمی بیند زیان
بدترین دشمن چه باشد آدمی را جز زبان؟

گرگها درّنده‌اند تکلیفشان روشن ولی
وای از آن گرگی که پنهان است در ذات شبان

قبل از آنکه دل برنجانی کلامت را بسنج
تیر رفته بر‌نمی‌گردد به آغوش کمان

هرچه بر خود می‌پسندی را بگو با دیگران
فرق دارد نازنینم نیش جان با نوش جان 

گر دلی را بشکنی تعریف حالت این شود
همچو مرغی که قفس باشد برایش آسمان 

نزد خالق با منیّت من منم هرگز نکن
ما کجائیم نقطه‌ای در ناکجای کهکشان

احمدجم


اصل اول: باید که در گفتن‌هایت منیت نباشد...