به نام الله

 

اپیزود اول

دختر خجالتی و زودرنجی بود با توانایی های زیاد

باهاش دوست شده بودم ولی به خاطر سرشلوغی هردوتامون و فارغ التحصیلی ام از دانشگاه دیر به دیر همدیگه رو میدیدیم

یبار که قرار گذاشتیم همیدیگه رو ببینیم، از خودش و احوالاتش پرسیدم... از مشغولیاتش گفت... دوست داشتم ببینم چطوری داره توی اجتماع دووم میاره؟ میدونستم براش سخته

یه جایی از حرفاش گفت یبار رفتم بانک و همینجور نشستم آدم ها رو دیدم... چند نفر بودن که مشکلشون مشترک بود. نگاه کردم ببینم چکار میکنن؟ چطوری حرف میزنن؟ یکی آروم و قاطع، یکی طلبکارانه، یکی مبهم، یکی...

میگفت همون نیم ساعت نشستن و نگاه کردن خیلی چیزا یادم داد و خیلی کمک کرد.

 

اپیزود دوم

بعد از فارغ التحصیلی دورادور ارتباطمون رو با بچه ها حفظ کردیم. بواسطه همین ارتباط توی حلقه مطالعاتی بچه های دانشگاه شرکت کردم.

قرار شد هر سری یک نفر مسئول حلقه باشه.

میگفت از برکات این کار اینه که شیوه های مدیریتی مختلف رو میبینیم و یاد میگیریم.

 یکی خودش همه کارها رو انجام میده، یکی از بقیه بچه ها کمک میگیره، یکی حتی از اعضای خانواده اش کمک میگیره و....

 

اپیزود سوم

تعامل با آدم ها خیلی چیزا میتونه یادمون بده

دیدم آدمی رو که مشکل مشترک با من داشت ولی راه متفاوتی برای حل مشکلش انتخاب کرد...

من بعد از سه بار بخاطر اینکه موضوع برام مبهم بود و احتمال میدادم این بارهم مثل دفعه قبل قراره وقت و انرژی ازم گرفته بشه و تهش هیچی، کلا گذاشتمش کنار...

اون شخص اما همون بار اول که احتمال داد ممکنه این قضیه مشکلات قبلی رو براش پیش بیاره به جای فرار واکنش نشون داد و با طرف مقابل این موضوع رو مطرح کرد... منتها طوری که نگاه از بالا به پایینش حس میشد... انگار که میخواست بگه وقتم رو نگیر. اگه بلد نیستی به حرفام گوش کن ببین من دارم یادت میدم...

میدونستم توی کارم اشکال هست ولی نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کنم... احساس میکنم بعد از دیدن اون آدم و برخوردش تونستم برخوردهای اشتباه رو بفهمم و به برخورد درست نزدیک بشم...

از این به بعد وقتی توی شرایط مشابه قرار گرفتم فرار نمیکنم. موضوع رو مطرح میکنم ولی محترمانه تر...

و به خودم حق میدم اگر احساس کردم هنوز طرف مقابلم تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیدونه چی میخواد بعد از یه مدت فرصت دادن و بررسی، بهش بگم نه.

 

سنجاق شود به این پست

۰ ۰