بسم الله
چقدر حرف برای گفتن دارم!
از کربلا رفتن بدون مادر و برادر به همراه پدر و مادربزرگ و دایی! و چالش هایی که داشت... از حضرت عباس... از امام علی علیه السلام... از صوتهای راه رویش که نگاهم رو به ولایت و قرب عوض کرد... از ماه رجب که ماه ولایته... که باید با شناخت و اجازه از امام علی علیه السلام وارد شعبان که ماه پیامبره شد... از زیارت اما علی علیه السلام توی این ماه... از تکرار جریان اربعین با پدرجان و در عین حال فهم این موضوع که خیلی از این رزق ها بخاطر ایشون و همراهی ایشون داره شامل حالم میشه... حالا باید چکار کنم؟ بخاطر چندتا توپ و تشر خودم رو از این رزق ها محروم کنم؟ از گله به حضرت علی... یه مکالمه ی بی پروا... که میدونم یکم بی ادبانه است اونجا باشی و توی اون زمان و مکان این مسائل رو اینطور مطرح کنی اما حس کردم پناهم شدن و دوست داشتم باهاشون بدون سانسور حرف بزنم... حتی اگر خودخواهانه باشه... دوست داشتم درونم خالی بشه...
از تغییرات بعد از کربلا و بیاد آوردن اون مکالمه دلی با حضرت عباس توی بین الحرمین... اون دل شکسته شدن.. از حرفی که بهشون زدم و خواسته ای که داشتم و تکرار حس ماه رمضون پارسال... دیدن معجزه درونم اونم توی دوره ای که به عجز رسیده بودم...
از پدری که با پیش اومدن یک موضوع غیر روتین مثل خواستگار برای من، سفر، عقب افتادن حقوق و ... استرس میگیرن و حساس و ایرادگیر میشن.. بهم امر و نهی میکنن ... اما جدیدا میگن آرامش من رو دوست دارن و کاری به کارم ندارن! حتی اگر برنامه ام شلوغ باشه و از 8 صبح تا 7شب بیرون باشم بازم چیزی بهم نمیگن! حتی اگر چیزی هم بگن بعدش میان عذرخواهی میکنن! تازه قبولمم دارن و ازم نظر میخوان که دیدم علاوه بر خودم برای مادرمم عجیبه... نمیدونم خوشحال باشم یا چی....
از سخت بودن مقوله ازدواج... از دنیایی شدن نگاه... از تناقض... از محافظه کاری ...
از زخم های عمیقی که دارن التیام پیدا میکنن اما گاهی سرباز میکنن و یه خودی نشون میدن!
از توکلی که ضعیف میشه و هی باید شارژش کنم... اتفاقاتی که باعث میشه بفهمم حدم خیلی کوچیکه...
از حس منفی ای که گاهی نسبت به خانواده میاد سراغم... از خشم های پنهان درون که گاهی یکدفعه خودش رو نشون میده... و باعث میشه خودم رو دوست نداشته باشم...
از شرکت در دوره ای که کمکم کرده کمال گرایی ام رو کنترل کنم ولی احساس میکنم لازمه حد تعادل رو بیشتر رعایت کنم چون انگار دارم به کم قانع میشم...
از صوتهایی که بهم میگه چقدر از قسمت خیال و وهم دارم ضربه میخورم و بیشتر باید مراقبت کنم...
از اهمیت نماز و متوقف شدن رشد بخاطر اهمیت ندادن به نماز... از اهمیت نماز شب... از اهمیت سکوت و ارتباطش با حکمت... از شوخی هایی که میتونن مصداق دروغ باشن و آثار سو داشته باشن... از اهمیت تحلیل... چیزیکه غفلت ازش باعث میشه چندین بار از همون نقطه ضعف زمین بخوری و یک اشتباه را چند بار تکرار کنی... از اهمیت مراقبه و محاسبه و شیطان شناسی... از اهمیت فرمول دونستن... از اهمیت دقیق بودن... از اهمیت خویشتن داری و باری به هر جهت زندگی نکردن... از تفاوت معنا خوشی... از ظلمی که به خودم کردم... از غفلتی که کردم... از ظلمی که به خودم کردم.......
از تاثیرات مثبت محیط و رفیق و تجربه های جدید و جرات دادن به خودم برای کارهای جدید... از پوستر و از جزوه نویسی و از لحظه در عمل و از 22 بهمنی متفاوت...
از حوزه و مباحثه با هم کلاسی... از بالا رفتن معدل که توی خودم نمیدیدم و همه از لطف خداست... از برنامه ای که اخیرا داشتیم و حرف ها و دلخوری هایی که پیش اومد... از حرفایی که پشت سرم زدن و شنیدم... از حرفایی که برای دفاع از خودم پشت سرشون زدم و پشیمونم... از خودی که گاهی عجیب و ترسناک میشه...
از منظم تر شدن خودم و برنامه هام... انجام دادن کارهایی که توی خودم نمیدیدم و از خودم هم نمیبینم...
از پر بودن برنامه ام... از مربی اعتکاف شدن... از ادامه دادن مربیگری... از میز گفت و گویی که با دبیرستانیا داشتیم و واکنش مثبتشون... از
از حس شلوغی برنامه و کم شدن خلوت و معنویت...
از کم شدن استرس ها و امیدواری و یکجاهایی رجای زیاد که باید با تلنگر، خوف قاطی اش کنم
از چالش هایی که این برنامه جدید برام پیش آورده... از احساس عجزم توی ارتباط با آدم ها... توی ارتباطات سطحی خوبم... ولی وقتی بخواد عمیق بشه خیلی باگ دارم... خیلی... از همدلی ضعیف و مکالمه خشک و جدی و گاهی بیرحمانه گرفته تا شوخی هایی که میتونه اثر بدی داشته باشه و ...
از غرور از غرور از غرور........ پناه بر خدا از غرور که یوقتایی خودت نمیفهمی ولی میبینی دقیقا این رفتارت ریشه در غرور داشته...
از سختی ارتباطات و توی جمع بودن... از سختی کار با تیم جدید... از دروغ هایی که از سر ضعف میگیم.. از گردن نگرفتن اشتباه و توجیه... از تبرعه خودمون به هر قیمتی... از جدل... از کینه... از خشم... از لجبازی... از سو استفاده از حرف دیگری وقتی صادقانه میگه من اشتباه کردم... از بی رحمی... از کم بودن... از کار کردن برای تحسین شدن... از ضعف در برابر خواب... از تاثیر خستگی روی اخلاق... از سرزنش دیگری... از پشت سر غیبت کردن و جلو خوب بودن... از قضاوت های آدم های دیگه ... از عاقل نبودن شنونده و پیدا کردن یه بحث برای حرف زدن حتی اگر غیبت و بدتر از اون تهمت باشه! از کم بودن آدمهایی که برای ارتباط باهاشون باید خیلی با ملاحظه باهاشون رفتار کنی و احترام الکی بذاری چون کارت پیششون لنگه! از کم بودن ظرفیت... از اینکه میدونی باید نگاه سازنده داشته باشی و حتی برای اون آدم که ضعف درونی داره بتونی رفتار رشد دهنده و از روی حکمت داشته باشی ولی احساس بهت غلبه میکنه... از کنترلگری و واکنش تکانشی نسبت به این رفتار...
از ضعف مدیریت مالی که جدیدا خیلی زیاد به چشمم میآید
چه سفر درونی پر هیاهویی
یاد جوونیای خودم افتادم