بسم الله الرحمن الرحیم
انا علی العهد
شنبه بود...
در مسیر خانهی مادربزرگ سر گوشی دنبال یک سخنرانی میگردم که پست هایی از ایرانیهای درمسیر لبنان میبینم
دلم هوایی میشود... میروم سراغ کلیپهای سید حسن... نمیدانم دومین یا سومی کلیپ است که میبینم.. اشکم جاری میشود...
بعد از هر شهادت من دلم از خودم میگیرد... وقتی به زندگی و شهادتشان فکر میکنم علاوه بر غبطه، روحم انگار قصد پرواز کرده باشد بی تاب میشوم و بیشتر از هر لحظه ای کوچک بودن خودم و بالهایم به رخم کشیده میشود... بیشتر از هربار ضعیف بودنم به چشمم می آید...
من اعتقاد دارم به این حرف که " از سید حسن شهید باید بیشتر از سید حسن زنده ترسید"
من باور دارم به حرف شهیدی که در خواب دوستش به او گفته بود "ما بعد از شهادت هنوز هم مشغولیم در راه ظهور! ما اینجا استراحت نداریم"
من ایمان دارم به کمک های ایشان و اثرش را در زندگی میبینم...
من بسیاری از گره های کور و بازنشدنی زندگی ام بعد از توسل به همین شهدا باز شده...
من گشایش های بعد از هر بار سر مزار شهدا و زیارت علما و مهم تر از آنها زیارت ائمه مان را از یاد نبرده ام...
من مزه شیرین تغییر بعد از شب های قدر را هنوز در زندگی میچشم...
و من همه اینها را میدانم ولی از خودم دلیگرم که با این سن نتوانسته ام در راه امامم همچون این شهدا باشم..
من بعد از هربار گوش کردن سخنرانی های استاد شجاعی دلم از خودم میگیرد وقتی برایم یادآوری میشود میتوانستم به چه مقامی برسم و الان کجایم...
من با این درگیری های ذهنی حالم با خودم خوب نیست ولی دلخوشم به اینکه خدای دیروز خدای امروز هم هست...
اگر دیروز مسیر برایم سخت و نشدنی بنظر می آمد ولی به لطف خدا هموار شد و از آن عبور کردم امروز هم میشود که بشود هرچند از نظر منِ کوچک نشدنی بنظر برسد...
من کوچکتر از آنم که بگویم بر آن عهد که بستم هستم ولی جایی از استادی شنیدم که میگفتند: "یکوقت هایی ما باید فکرمان را درست کنیم که بر زبانمان کلام نیکو بیاید، یک وقتی هم باید کلاممان را درست کنیم تا فکرمان درست شود"
من این روزها اگر این حرف ها را میزنم برای آن است که تلقینی گفته باشم و روحم زنده به این کلمات شود نه اینکه خود را در حد این کلمات بدانم...
من این روزها دوباره و دوباره حالم دارد از خودم بد میشود و الحمدالله...
الحمدالله که خدا یک جایی در مسیر دست انداز میگذراد که خواب غفلت از سر روحم بپرد و به مسیر دقت بیشتری داشته باشد...
الحمدالله که خدا یک جایی در مسیر یک اتفاق غیرمنتظره رقم میزند تا متوجه حجاب عادت شوم...
و الحمدالله که خدا یک جایی در زندگی کوچکی مان را به رخمان میکشد که به خودمان غره نشویم و شور رسیدن به الله در ما کم نشود...
خدایا در این مسیر وجودمان را بزرگ کن که بتوانیم اولا خودمان را بپذیریم و در هر مقطع و با هر توانی بانشاط و در آرامش باشیم و دوما دربافت هایمان زیاد شود.... خیلی زیاد... راه دراز است و توشه ما اندک... و امان از این نفس کوچک خسته....
پیوست شود به این پست