به نام الله
این روزها دربارهی استکبار زیاد حرف زده یا شنیدهام
سرکلاس هم وقتی داشتیم درباره باب استفعال صحبت میکردیم که معنیِ طلب کردن میدهد، دربارهی استکبار سوال پرسیدیم.
استادمان گفتند استکبار به معنای طلب بزرگی کردن است. یعنی وقتی کسی خودش و کارهایش را بزرگ میبیند. یا خودش را نسبت به دیگری بزرگتر(برتر) میداند.
و من فکر کردم به تک تک لحظاتی که خود را، اعمالم را، دست آوردها و موفقیتهایم را، استعدادهایم را، مهارت ها و توانمندیهایم را، علم و دانشم و حتی عباداتم را بزرگ دیدهام.
لحظاتی که آنچه داشتهام و آنچه انجام دادهام را از خودم دیده و حتی در برابر خدا هم قد علم کردهام.
یا وقتهایی که نه مستقیم اما خیلی ریز حرفهای خدا را با آنکه مهم بوده تخفیف دادهام.
چه برای مباحث فقهی و احکامی مثل نماز و روزه و وضو و... که با خود گفتهام سخت نگیر بابا! و به بهانهای به دنبال آموختن و عمل کردن دقیق نبودهام...
و چه برای مباحث اخلاقی مثل احترام به والدین که یک جاهایی گفته ام من مورد ظلمم! با همچین رفتاری حتی از والدین، حق دارم که اعتراض کنم. حق دارم مقاومت کنم و روبرویشان بایستم!
و چه برای تصمیمات زندگیام که خیلی جاها میخواستم کارها را آنطور که خودم میخواهم پیش ببرم، بدون در نظر گرفتن آنچه خدا میخواهد.
خواستهام صفر تا صد زندگی را خودم مدیریت کنم. کارها طبق برنامهی من پیش برود. آدمها همانی باشند که من میخواهم. همه چیز تحت کنترل من باشد. با علم من. با توانمندی من. با قدرت من!
غافل از آنکه خدا جور دیگری میخواهد. به من تکلیف دیگری داده است و تدبیر دیگری دارد...
ولی من نمیفهمم یا نمیخواهم بپذیرم و بهانه میآورم...
های و هوی: چقدر خودم را از یکسری چیزها دور میبینم درحالیکه میتوانم نزدیکشان باشم...
و اعوذ بالله من نفسی . . .