بسم الله الرحمن الرحیم

 

دیروز موقع برگشتن از حوزه چشمم خورد به وسایل هفت سین. مثل شمع و سیب پلاستیکی و... یکم که رفتم جلوتر ماهی قرمز هم دیدم. شب هم دیدم استوری از خونه تکونی گذاشتن... انگاری واقعا داره عید میشه!

فکر کردم به پارسال این موقع و سردرگمی ها و تاریکی های وجودم...  چقددددرررر تحولات درونی داشتم از اون موقع تا الان...

چقدر حضور خدا و لطف خدا رو حس میکنم... چقدر قشنگ نشدنی های ذهنم رو به شدن تبدیل کرد... چیزایی که فکرش رو نمیکردم شبیه معجزه برام رقم زد..

چقدر دوستش دارم و شرمنده اش هستم..

هرچند هنوز خیلی عقبم از مسیر و یوقتایی گاف هایی میدم و کوتاهی هایی میکنم که دوباره یادم میاره قانع به همین نشو... ذوق کن از رشدت، خوشحال بشو ولی متوقف نه!

نکنه دوباره توی روزمره هات گم بشی و خدا رو یادت بره؟

نکنه با این مشغولیات جدید و کارهایی که داری انجام میدی و تعریف هایی که ازت میشه هوا برت داره ها... نکنه وقتی بنظر خودت داری برای خدا کار انجام میدی ازش دور بشی؟!

 

این مدت بین سخنرانی هایی که گوش میدادم این جملات برام جالب بود

راه رویش علامه مصباح نگاهم رو نسبت به قرب الهی و نسبت به ولایت عوض کرد. قرب یعنی نزدیکی نه از نظر مکانی... بلکه از نظر وجودی و روحی...  یعنی خودمون رو شبیه خدا کنیم... به تعبیر ایشون "«قرب خدا» جایی است که هر کمالی فرض شود عالی‌ترین مرتبه آن در آنجاست" و این یعنی زمانیکه من کمالات الهی رو در خودم بوجود آوردم میتونم به قرب خدا برسم و اینکه میگن در قیامت مقامی هست که همه غبطه اش رو میخورن و اون قرب الهیه نه به این معنا که خدا یه جا نشسته و من قراره برم نزدیکش... بلکه به این معنیه اون کمالات در من فعال شده و لذت هایی رو از اون بدست میارم چون ظرفیتش رو درون خودم بوجود آوردم...

اما درباره ولایت... یکی از معانی ولایت پیوند نزدیک هست. وقتی میگیم اولیاءالله یعنی این افراد پیوند نزدیکی با خدا داشتن و این یکی از مراتب قرب خداست... (ولایت معانی دیگه ای مثل اطاعت و.. هم داره که اینجا مدنظرم نیست) 

سخنرانی استاد شجاعی درباره تقدیرات شب قدر درباره فعال کردن صفات الهی توی وجودمون بود.. اینکه ما بعنوان انسان خیلی ارزشمندیم و میتونیم خیلی بزرگ باشیم.. تا حدیکه میتونیم تجلی صفات الهی باشیم... و سوال سختشون این بود:الان ما چندتا اسم الهی رو توی خودمون فعال کردیم؟

و یک صوت دیگه از یک استاد دیگه هم درباره خلیفه الله بودن ما... اینکه ما باید نماینده خدا باشیم و برای نماینده خدا شدن باید شبیهش بشیم...

توی همین صوت آخری میگفتن ما باید انسان کامل بشیم و هرکدوم از عبادات یک مرتب از کمال رو برای ما بوجود میارن... مثلا کسیکه روزه میگیره ولی نماز نمیخونه یک مرتبه از کمال رو بدست نمیاره... حتی میگفتن بعضی از نوافل هم مراتبی از کمال رو برامون بوجود میارن و بدون اینها نمیتونیم به انسان کامل بودن برسیم...

 

وقتی به اینا فکر میکنم میبینم چقدر از مسیر دورم... اما مثل بچه دبستانی که براش از فرمول های دانشگاهی حرف بزنی وجودم خیلی درکی ازشون نداره 

و طبیعتا خیلی هم تلاشی برای رسیدن بهش نمیکنم. این قضیه ناراحتم میکنه که سرگرم آبنبات شدم! انگار این روزام با اینکه نسبت به پارسال روحم آروم تر و مسیرم مشخص تره اما اون تضرع و احساس نیاز به خدا رو ندارم و این برای من نشونه پسرفته... 

یوقتایی فکر میکنم خدا رو شکر که یه جاهایی از زندگی رو برامون سخت میکنه... انگار این سختیا لازمه تا اون احساس نیاز دوباره توی ما بوجود بیاد و شروع کنیم با تضرع دعا کردن... و دوباره دستامون رو ببریم بالا و بگیم "یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک الا الدعا..." و همین شروع یه رشد دوباره و وارد شدن به یه مرحله جدید از بندگیه...

واقعا جای شکر داره این غم ها...

چقدر دوست دارم درباره اش بنویسم...

درباره اینکه چقدر خدا دوستمون داره که این غم ها رو میذاره توی دلمون... این ضعف ها رو میاره به چشممون... توی موقعیت هایی قرارمون میده که بیفتیم زمین... و این افتادن زمین ها اصلا شکست نیست... بلکه شروعیه برای بالا رفتن... برای اینکه متوقف به جایی که هستیم نشیم... قانع نشیم به همین که هستیم... انگار خدا میدونه ما و ذهنمون محدوده و درکی از نامحدود نداره برای همین خودش شرایط سخت تری برامون بوجود میاره که بریم در خونه اش و ازش بخوایم قویمون کنه... رشدمون بده... ظرفیتمون رو زیاد کنه... تا بتونیم از پس اون شرایط بر بیاییم... و بتونیم یکی از صفات خدا رو درونمون فعال کنیم... به سمت قرب الهی پیش بریم و بتونیم شبیه تر بشیم به خلیفه خدا بودن... و انسان کامل بشیم...

چقدر قشنگه این رنج ها...

یه کتاب هست به اسم رنج مقدس... نخوندمش ولی بعد از این افکار اسم این کتاب هم برام جالب تر شده...

رنج مقدس... واقعا رنجی که از طرف خداست و من رو به خدا نزدیکتر میکنه مقدسه...

 

چقدر ساده بودم که توی هر شرایط سختی که برام پیش میومد فکر میکردم حتما خدا دوستم نداره... حتما خدا میخواد ازم زهره چشم بگیره... حتما یه مانعی توی رشدم بوجود اومده... هرچند هنوزم ظرفیتم پایینه و توان رنج های سنگین رو نداره... ولی همینکه یه جایی یه مانعی توی کارمون بوجود بیاد که بفهمیم ما نیستیم که کار رو پیش میبریم و ما نبودیم که کار رو پیش بردیم، همین خودش یه رشد بزرگه.. همین خودش داره ما رو آماده میکنه برای بزرگتر شدن...

 

++نمیدونم درباره حجاب عادت نوشتم یا نه... ولی خود همین عادت میتونه خیلی مانع جدی توی رشد ما باشه... حجاب بشه بین ما و خدا...

 

+++چقدر جدیدا زندگی جالبه... و چقدر یوقتایی ترسناک میشه... برای من وقتی بقیه شروع میکنن تعریف کردن ترسناک تر از وقتیه که توی چشم شون خیلی هم بالا نیستم!

این روزا خیلی ازم تعریف میشه!!! خیلی زیادی بالا میبیننم که خودم میدونم این نیستم... از هر جهت که فکرش رو میکنم شرایط ترسناکیه و پناه بر خدا... 

۳ ۰