بسم الله

حس میکنی؟ نقطه بودنت را میگویم در این کهکشان عظیم...

من اما به نقطه بودن فکر نمیکنم

به جهان دیگری شدن فکر میکنم

به سختی هایش

به مقدمه هایی که لازم دارد

و به شدنی بودن یا نبودنش؟

 

این مدت که ازدواج برایم جدیتر از قبل شده و مجدد شروع کرده ام به دیدن خواستگار و پا گذاشتن روی ترس ها و نگرانی ها و کار را سپرده ام به خدا، حس های متفاوت و عجیبی سراغم آمده است.

و فکرهایی که بعضی شان را دوست ندارم و نشان از ضعف های ایمانی و شخصیتی ام دارند

یا آنقدر ناب و خالص اند که از من نبودنشان را با جانم فهم میکنم چرا که من خیلی از آن فاصله دارد و فقط خداست که میتواند اینگونه با آیه ی و کفی بالله وکیلا در دلم آرامش بریزد و در برابر حرف دیگران صبورم کند.

 

این روزها خدا دارد توحید را در میان دردهایم مشق میکند.

من درس زندگی را دارم از درد مقابله با گذشته ای که برای خودم ساختم یاد میگیرم.

من معنای خانواده را بیش از پیش فهمیده ام.

معنای احترام و صبوری را هم.

معنای مدیریت احساسات و توان بیان کردن خود و شناخت دیگری از لابلای حرف هایش را طور دیگری فهمیدم

من این روزها خیلی چیزها که قبلا فهم و عمل نمیکردم را خیلی راحت با دردی که بر جانم مینشیند میفهمم و عمل میکنم آن هم با نشاط و روی خوش!

من این روزها دارم از دردها استقبال میکنم هرچند در برابرشان ضعیف باشم و گاهی هم ازشان فرار کنم ولی دوست شان دارم چون دارند بزرگم میکنند

چون میدانم کارم را به خدایی سپرده ام که بصیر بالعباد است و من و شرایطم را میداند، خواسته ام را شنیده و در اجابتش برایم اتفاقات را میچیند آنگونه که خیر است

من این روزها دارم خودم را دوباره و از نو میشناسم

اهداف و برنامه هایم را از نو دارم مینویسم

به گذشته نگاه میکنم و نور امید و حجم تغییر را میبینم و جان تازه میگیرم برای ادامه

من این روزها حالم خوب است با تمام غم هایی که به دل دارم

از بین شان دارم قد میکشم

 

اما چند غم است که غم بودنشان انگار بیشتر از بقیه چیزهاست و در برابرشان کوچک و ضعیفم...

یکی غم خانواده است. اینکه این شرایط دارد آنها را بیشتر از من اذیت میکند.حس میکنم تاب تحمل این شرایط را ندارند و من هم کمک زیادی نمیتوانم بهشان بکنم جز اینکه سعی کنم امیدوارانه لبخند بزنم، استرس هایم را نشانشان ندهم، اگر جایی حرف و رفتاری داشتند که دوست نداشتم یا پیام منفی برای طرف مقابل داشت به روی شان نیاورم چون خودشان به اندازه کافی خودخوری دارند بابتش و اگر هم جایی لازم بود نکته ای را بگویم کادو پیچ شده تحویلشان دهم.... حتی اگر نپذیرفتند هم بگویم اشکالی ندارد شما هم درست میگویید...

 

غم بعد که غم عظیمی است و در وصفش کلمه ها ناتوان اند غم خسرانی است که خود برای خود رقم زدم...

غم چیزی است که میتوانستم باشم و شده ام

و این با هر خواستگاری که می آید به رخم کشیده میشود...

چه در مسایل درسی چه فعالیت ها و اشتغال

چه مهارتی

چه اعتقادی و سیاسی

چه شخصیتی

چه...

چقدر خودم را خرج ناچیزها کردم

چقدر بی برنامه عمر گذراندم

چقدر روحم ضعیف شده

و چقدر مواجهه شدن با این ها برایم سخت است...

گذشته ای که فکر میکردم از آن گذشته ام رهایم نمیکند...

پذیرفتن اینکه با خودم چکار کردم اذیتم میکند...

این انکسار تا کجا باید ادامه داشته باشد؟ جلوی چند نفر دیگر باید خرد شوم؟ چقدر دیگر باید صبوری کنم؟

 

یک جایی به خدا میگویم... مگر نگفته جبران میکند برایم؟ مگر نگفته کار را بسپارم به خودش؟ مگر قرار نشده کمکم کند؟

پس چرا من هنوز ضعیف است و نمیتواند قوی پیش برود؟

منکه هر روز دارم میخوانمش... منکه امیدوارانه به رحمتش چشم دوخته ام...

زمان که به عقب برنمیگردد تا راه بهتری در پیش بگیرم... پس باید الانم را بسازم.. باید جبران کنم.. باید با سرعت بیشتری پیش بروم... پس چرا همچنان در بزنگاه ها زمین 

گیر میشوم؟ من که فقیرم و اوست غنی... پس چرا به این فقر رحم نمیکند و خیرهایش را عطایم نمیکند؟

اما بعد پشیمان میشوم... نمیخواهم ناشکری کنم... تا همین جا هم لطف هایی در حقم کرده که برای 6 ماه بسیار نشدنی به نظر می آمده! ولی او تا الانش را به بهترین شکل برایم ساخته است از این به بعدش هم در همان پازل دارد میچیند و باید صبوری کنم... باید به پناه خودش بروم... باید بدانم که این مسیری است که خود او راه بلدش است و این من را خود او بهتر از من میشناسد و اوست که تواناست تا به بهترین وجه بهترین ها را برایم بچیند...

پس باید صبوری کنم... باید حرف هایم را عمل کنم...

اگر حسبنا الله میگویم و او را وکیل خود میدانم باید که با ایمان تدبیرهایش را بپذیرم

و اگر تلاش میکنم تا تقوا پیشه کنم و از حق دور نشوم، باید که باور کنم خودش راه نجاتی برایم قرار میدهد از جایی که انتظارش را ندارم... اصلش این است که توکل با دانستن مسیر توکل نیست... توکل آنجاست که هیچ راهی نمیبینی و باز هم به او کار را میسپاری و یقین داری که قرار است کارت را برایت درست کند از راهی که فکرش را نمیکنی و حتی دوست نداری!

اوست هادی. اوست غنی. اوست قوی. اوست معطی. اوست مولا. اوست عزیز. اوست غالب...

اوست که تزکیه میکند و تعلیم میدهد...

شاید این روزها هم برای همین باید... که وجودم قل بخورد و ناخالصی هایش بیاید رو تا آماده پذیرش کراماتی باشد که میخواهد در آن بریزد...

 

خلاصه که این های و هوی ها را باید که به عمل رساند که

حافظ! هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست ...

۲ ۰