بسم الله اارحمن الرحیم
ساعت حدود ۱:۵۵ بامداده
بیان خطا میده و نه میتونم کامنت بذارم نه پست نه تغییرات دیگه
وبلاگ های به روز شده رو که نگاه میکنم تا ۱۲ دقیقه پیش هم پست گذاشتن
حالا نمیدونم واقعا مشکل از بیانه یا چی....
حتی فکر کردم مشکل از سیستمه و با گوشی هم امتحان کردم ولی اینجا هم همون خطا رو داد
میخواستم اینو بنویسم
دارم سعی میکنم نشاط درونم رو زیاد کنم
و وقتی به این نشاط و کارهایی که باعث زیاد شدنش میشه فکر کردم دیدم دلم میخواد توی بیان پست بذارم و گذاشتم
دلم میخواست بشینم فیلم طنز ببینم که دیدم
اما اینبار بدون عذاب وجدان
بدون دلهره
بدون سرزنش خودم از اتلاف وقت
بدون فکر به برنامه فردا
بدون عصبانی شدن از پدر و مادرم وقتی دیدن نشستم دارم یه چیزایی تایپ میکنم و بعدش فیلم میبینم درحالیکه ساعت ۱ نصف شبه! چندبار به بهانه های مختلف اومدن ببینن دارم چکار میکنم و تذکرات لازم من باب ساعت خواب و کلاس فردا رو دادن...
و حالم خوبه...
من امشب حالم خوبه
و الان دوست دارم برم کتابم رو بخونم تا هرجا که تونستم
بدون سرزنش خودم
بعدش هم بدون استرس نسبت به درسای فردا برم کتاب هام رو آماده کنم برای کلاسم...
خیلی احساس نیاز میکنم یکسری کارهای نشاط آور و دوست داشتنی فردی رو برای خودم انجام بدم
بدون عذاب وجدان نسبت به خود آینده و خدای خودم و آدمای اطرافم
و احساس میکنم این روند رو نیاز دارم تا روحم سبک بشه گرفتگی های درونی، نگرانی ها و عذاب وجدان و افکار سردرگم کننده درونم کم بشه
تا یکم ذهنم سامون بگیره و بتونم بهتر زندگی کنم
این مدت خیلی برام سوال شده واقعا من به چه کاری اشتیاق دارم؟
یعنی عمیقا دوست دارم چکاری انجام بدم؟ یه کاری که بتونم شب و روزم رو بذارم براش
و حالم رو خوب کنه. یجورایی زندگیم شده باشه...
ورزش که نیست
نوشتن که نیست
مطالعه که نیست
حتی ارتباط با آدما هم نیست
تنهایی هم نیست
فیلم دیدن هم نیست
گشتن هم نیست
هنر هم نیست
نه اینکه به این کارها علاقه نداشته باشم
ولی انگار پشت هرکدوم یه ترس و نگرانی هست یا به عبارت دیگه یه مانع ذهنی برا خودم درست کردم که نرم سراغ اون کار... که باعث شده بهم خوش نگذره ... که باعث میشه اون کار رها بشه
سراغ ورزش نمیرم ولی من عاشق ورزش کردنم! من وقتی توی این دو سه ماه کلاس والیبال میرفتم موقع بازی انگار زمان رو گم میکردم... بجز وقتاییکه اشتباه میکردم و شروع میکردم به حساب و کتاب... دنبال یه مقصر درونی بودم ... ناخودآگاه دیگه از بازی خسته شدم.. از بودنم اونجا خسته شدم.... چرا؟ چون از یه جایی به بعد دنبال حال خوب نبودم... دنبال این بودم یه رشد سریع داشته باشم... دنبال این بودم دیگه توی زمین اشتباه نکنم... دنبال این بودم مثل اونیکه چند ساله داره حرفه ای کار میکنه بشم!
من عاشق اسکیت هستم... رزمی رو دوست دارم... من واقعا دلم میخواد ورزش های فکری مثل شطرنج رو یاد بگیرم... ولی سراغ هیچکدوم نمیرم چون حالم رو خوب نمیکنن! یا حال خوبشون مقطعیه و خستگیش بیشتره برام...
سراغ نوشتن هم نمیرم
جدای از بحث عادت نداشتن از یه جایی به بعد حس کردم نوشته هام پر از ناامیدی شده. دیگه ننوشتم مگر وقتاییکه داشتم خفه میشدم.. یا مگر وقتاییکه خواستم کمالگرایی ام رو کنترل کنم و خودم رو مجبور کردم به نوشتن... هرچند ناامیدانه... هرچند سطحی!
من ولی یه قسمتی از وجودم دوست داره بره سراغ داستان نوشتن... بره پای صحبت مادرشهدا و زندگینامه شهدا رو ثبت کنه...
یه بخشی از وجودم عجیب دوست داره توی نوشتن رشد کنه... ساعت ها وقت بذاره و بنویسه و خسته نشه... و کتابش رو چاپ کنه....
من مطالعه رو دوست دارم
یادم نمیاد از بچگی برنامه ثابت مطالعاتی داشته باشم ولی شده یوقتایی یه کتاب بگیرم دستم و بدون توجه به زمان و مسائل دیگه تمومش کنم... من دلم تنگ شده برای اینکه یک شبه یه کتاب بخونم....
مثلا نگران دیر شدن خوابم نباشم... پرش ذهنی نداشته باشم... و غرق بشم توی کتاب و وقتی کتاب تموم شد پر از ذوق بشم نه اینکه برم سراغ برنامه ام و با خودم بگم به جای خوندن این کتاب باید فلان کارو میکردم چون اولویت زمانی با اون بود!!! یا به خودم نگم تو باید بتونی توی برنامه ات مطالعه ثابت داشته باشی! آخه اینجوری کتاب خوندن هم به درد میخوره؟ اصلا حدیث داریم کار کم مداوم بهتر از کار زیاد غیرمداومه!
من دوست دارم با آدما بگردم و بدون توجه به اینکه تفریحم رو دوست دارن یا نه خودخواهانه کار خودم رو انجام بدم!
دوست دارم از بقیه بدون عذاب وجدان کمک بخوام!
دوست دارم بدون نگرانی از ناراحت کردن و ناراحت شدن، بدون نگرانی از ضربه زدن و ضربه خوردن باهاشون حرف بزنم... بدون نگرانی از قضاوت شدن.... بدون نگرانی از اشتباه کردن... دوست دارم یادگرفتن رو دوست داشته باشم نه اینکه همیشه پشت سر یادگرفتنم یه غمی باشه، یه واگویه درونی باشه که باید این رو از قبل میدونستم!
من دوست دارم تنها باشم و تو تنهایی بدون فکر کردن به دیگران، بدون فکر کردن به برنامه های دیگه کارام رو انجام بدم... یوقتایی بشینم سر چرخ خیاطی و لباسی که نیاز به دوختن داره رو خراب کنم! یوقتایی بشینم پای گلدوزیِ مانتوم و آستینش رو تا به تا گلدوزی کنم! یوقتایی تو تنهایی م وقتی نیاز به کمک داشتم برم سراغ مامانم یا داداشم که یه کاری رو یادم بدن و بعدش دوباره برم تو تنهایی و اون کار رو ادامه بدم بدون اینکه حس خودمحور بودن داشته باشم...
من دوست دارم تو تنهایی ام گوشیو بذارم کنار و نگران جواب دادن یا ندادن پیام بقیه نباشم... نگران نگرانی های بقیه نباشم... این فکر که من باید منجی بقیه باشم رو بذارم کنار... بلد باشم حال خودم رو خوب کنم که بتونم حال بقیه رو خوبکنم....
من دوست دارم یوقتایی بشینم فیلم ببینم بدون اینکه به اتلاف وقتش فکر کنم... بدون اینکه نسبت به کارهای عقب افتاده و آدمایی که ازم کمک خواستن و گفتم وقت ندارم عذاب وجدان بگیرم... بدون اینکه به قضاوت بقیه نسبت به خودم فکر کنم... بدون اینکه به این فکر کنم آیا توی مسیر امام زمانم یا نه؟ این کار من رو به خدا نزدیک میکنه یا نه؟ در راستای اهدافم هست یا نه؟
من دوست دارم یوقتایی برم بیرون بگردم
برم آکواریوم... برم کوه... توی سکوت فقط برم بیرون و راه برم... دوست دارم برم نمایشگاه های مختلف... برم آدمای مختلف رو ببینم... دلم میخواد کارهای مختلف رو تجربه کنم...
من یادم نمیره توی نمایشگاه وقتی خانم خطاط گفت میخوای امتحان کنی؟ با چه ذوقی نشستم پشت صندلی و قلم خطاطی گرفتم دستم... یادم نمیره بعد از ۱۰ سال شایدم بیشتر شروع کردم نوشتن با جوهر و چقدر تشویق های اون خانم دلگرمم کرد
چقدر دوست داشتم یاد بگیرم و بیشتر بنویسم... من یادم نمیره مامانم اونقدر از حالم تعجب کرده بودن که گفتن چرا انقدر رفتارهات هیجانی شده؟ انقدر ذوق داره؟
من هنر رو دوست دارم... شعر رو دوست دارم... نقاشی رو دوست دارم...
من همه این کارهایی که گفتم رو دوست دارم.... ولی با اشتیاق نمیرم سمت هیچکدومشون... چرا؟
چون حال خوبشون رو بین نگرانی هام گم کردم... چون مزه شیرینشون رو بین تلخی افکارم فراموش کردم... رغبتم نسبت بهشون کم شده... شاید چون این کارها رو کوچیک میبینم! شاید چون پشت سر هرکدوم از اینا غرغرهای درونی و بیرونی شنیدم... از خودم ایراد گرفتم و به ایرادگرفتن های دیگران بها دادم... از کامل نبودن و شکست خوردن میترسم و از خودم بدم اومده که مدیریت ضعیفی داشتم.... و دیگه حالم با این کارا خوب نبوده!
ولی میخوام یه مدت به خودم فرصت بدم و برم سراغشون
دلم میخواد تجربه کردن و یاد گرفتن برام شیرین بشه
دلم میخواد بدون حساب و کتاب و مقایسه خودم با دیگران یا گذشته خودم یاد بگیرم... نگم فلانی تو فلان ساعت تونست اینکارو یاد بگیره چرا من نمیتونم! دلسرد نشم...
دلم میخواد یه مدت به جای این سخت گیری ها روحم رو آزاد بذارم
دوست دارم طعم خوش زندگی رو بچشه و بعدش خودش تصمیم بگیره که مدیریت کنه زمانش رو
خودش با نشاط تصمیم بگیره چکار کنه
دلم میخواد خودم و علایقم رو بپذیرم
دوست ندارم به حرف و قضاوتای بقیه نسبت به خودم اهمیت بدم
دوست ندارم خودم خودم رو سرزنش کنم
و امروز استارتش رو زدم....
میخوام یه مدت خود واقعیم باشم... هرچند یکسری کارها و افکارم رو دوست ندارم
ولی بذارم خودم باشم
به خودم فرصت بدم
فرصت اشتباه کردن... فرصت کامل نبودن... فرصت خودخواه بودن! فرصت خودم بودن....
دلم میخواد خودم رو با همه ضعف هام دوست داشته باشم
و جدیدا خوب میدونم توی این برهه از زندگیم واقعا به این کار نیاز دارم... انگار که گره زندگیم همینه...
به یه زندگی پر نشاط هرچند بی تعادل نیاز دارم تا بتونم توش تعادل با نشاط بوجود بیارم
احساس میکنم وقتی برم دنبال یه کار نشاط آور میتونم غرهای بقیه رو تحمل کنم! میتونم حساسیت هام رو کم کنم... زودرنجی ام رو بذارم کنار... نگرانی هام رو ازبین ببرم... میتونم خودم باشم!!!
الان خوشحالم...
چون دارم توی مسیر پذیرش خودم قدم برمیدارم...
خوشحالم چون دارم یه چیزی برای جنگیدن پیدا میکنم... یه چیزی که بخاطرش از خوابم بزنم... یه چیزی که بخاطرش با اشتیاق به خودم سختی بدم... یه چیزی که بتونم به بقیه هم توصیه اش کنم!
الحمدالله رب العالمین از این مسیری که توش قرار گرفتم...
چقدر به این حال خوب نیاز دارم...