بسم االله

 

زنگ زدم به برادرم تا درباره خواستگاری که روندش جدی شده صحبت کنم. خونه ما مدتی آرامش به خودش ندید از بس جنگ و دعوا توش بود. اون مدت خواستگار قبول نمیکردم و میگفتم شرایطش رو ندارم. فکر میکردم برای اینکه این مشکلات توی زندگیم بوجود نیاد باید اول شخصیت خودم رو قوی کنم و دوم از نظر مالی مستقل بشم و بعد ازدواج کنم. حالا بماند که تعریفم از شخصیت قوی یه شخصیت بی احساس بود! چون فهمیده بودم احساس یعنی اجازه سواستفاده دادن به دیگری!

اون موقع هم شرایط بیرونی اش رو نداشتم هم درونم بهم ریخته بود برای همین به ازدواج فکر هم نمیکردم.

یه مدت گذشت خونه آروم شد و در کنارش اتفاقاتی افتاد که تصمیم گرفتم دوباره به ازدواج فکر کنم و خواستگار قبول کردم. چندتا خواستگار اول توی مراحل اولیه راه به جایی نبرد اما این مورد آخر جدی شد... و این جدیت برای من خیلی استرس همراه داشت...

 فکر میکردم تونستم درونم رو آروم کنم و از نظر شخصیتی روی بعضی ویژگی هام کار کنم و فکر میکردم آماده ازدواجم، ولی همون ویژگی ها توی پروسه ی پر استرس خواستگاری دوباره خودش رو نشون داد و من از اینکه زندگیم بشه زندگی مامان و بابام ترسیدم! تا جاییکه جواب منفی دادم و به پیشنهادشون یک جلسه مشاوره دیگه رفتیم اما دل من هنوز آروم نیست . هرچند دلیلی هم برای جواب منفی ندارم چون کفویت عقیدتی و شخصیتی و ... هست. قبل از جلسه دو نفره یه جلسه یک نفره پیش همون مشاور رفتم. مشاور میگفت مشکلم جدی نیست و باید چند جلسه روی اعتماد به نفس و ذهن آگاهی ام نسبت به احساساتم کار کنم. میگفت قرار نیست کامل بشی و بعد ازدواج کنی. و میگفت قرار نیست زندگیت بدون چالش باشه هروقت و با هرکی ازدواج کنی این چالش ها هست ولی باید تلاش کنید با هم زندگی رو بسازید و بهم کمک کنید توی این مسیر.

توی جلسه دونفره هم بنظرم خوب موضوع حل نشد. و منِ همچنان ناآروم گفتم بریم پیش یک مشاور دیگه تا با اطمینان تصمیم بگیرم و هفته دیگه نوبتمون هست.

زنگ زدم به برادر بزرگترم که شهر دیگه ای ساکنه پیش مادرش. بچه طلاقه و زندگی اش پر از مشکله ولی عجیب خودساخته است. هروقت زنگ زدم بهش باهام گرم صحبت کرده و همه اش به شوخی خنده گذشه. حتی بحث های جدیمون:))  هیچوقت نگفته وقت ندارم. عموما هم منطقی و با ذهن باز بهم کمک کرده و نظر داده و حرفاش به ذهنم نظم داده. هرجا هم اختلاف نظر داشتیم محترمانه همدیگه رو مسخره کردیم و هرکی راه خودش رو رفته :))

از ترس هام بهش گفتم و بهم گفت حق بهت میدم. میگفت منم اگه میدونستم عقیمم همین الان میرفتم ازدواج میکردم! چون نمیخوام بچه ام بچه طلاق باشه و همین باعث شده توی ازدواج سخت گیر باشم.

فکرش رو نمیکردم این اتفاقات انقدر زندگی ما رو تحت تاثیر خودش قرار داده باشه...

فکر نمیکردم زخم هاش روی وجودمون انقدر عمیق شده باشه...

ناراحت شدم برای برادری که براش خواهری نکردم...

و برای خودی که باهاش نامهربون بوده و هستم...

من انتظار ندارم و اصلا دوست ندارم برای درمان زخم هام مزاحم یکی دیگه باشم و همین افکار دوباره داره از ازدواج منصرفم میکنه...

و وجودم یه پوزخند بهم میزنه که این بود توکلت؟ تا الان خیلی مسیرم هموار شده و خودم میدونم اینا همه از لطف خداست. و میدونم همون که انقدر بهم لطف داشته میتونه بقیه مسیر رشد هم برام هموار کنه ولی این ناآرومی درونی .... حتی باعث شده اندک احساس مثبتی هم که نسبت به خواستگارم توم بوجود میاد با افکار منفی از بین بره...

و امیدم به آینده رو کمرنگ کنه...

امیدوارم حرف دوستم درست باشه و اینایی که مشکل میبینم و توی چشمم خیلی بزرگه واقعا اونقدرا هم بزرگ نباشه 

و امیدوارم شناختشون نسبت بهم درست باشه که میگن تو میتونی زندگیت رو بسازی و از پس چالش هاش بربیایی...

ناراحتم برای خواستگارم که توی بلاتکلیفی من مونده و نمیتونم براش توضیح بدم چرا انقدر دودلم... و ناراحتم که دارم وقتش رو میگیرم. و هرچند دوست دارم همین الان قضیه رو تموم کنم ولی منتظرم این جلسه ی مشاوره هم بگذره ببینم چه میشود...