۸ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است.

بسم الله

 

1. مسئولیت جدیدی که گرفتم اذیتم میکرد. نمیخواستم قبولش کنم ولی باید خودم رو به چالش میکشیدم. دوست نداشتم ازش فرار کنم و بعد از مسئولیت های کوچیکی که داشتم بنظرم میتونستم از پسش بر بیام.

واردش که شدم دیدم کار سنگین تر از اونی بود که فکر میکردم. شروعش خوب بود ولی از یه جایی به بعد کار قفل کرد.

در حالیکه متن آماده بود و بعد از یه ویرایش چند دقیقه ای آماده میشد. با فرم مجازی ای که ساخته شد و مواردی که باید اصلاح میشد هم آماده بود...

دیگه به این نتیجه رسیدم که من مال این کار نیستم... بهم ریخته بودم و به چشم دوستم اومده بود. باهام صحبت کرد و نشست کنارم و بعد از یکساعت تمرکز روی کار انگار افتاده باشم توی سرازیری، کار قوت گرفت... احساس سبکی میکنم... پیام هایی که چند روز نخونده مونده بودن چون ترس از مواجه شدن باهاشون رو داشتم امروز صفر شدن و الحمدالله رب العالمین.

 

2. اینکه میگن الرفیق ثم الطریق رو من با گوشت و پوست و خونم درک کردم... و الحمدالله رب العالمین...

 

3. یکی از پیامدهای وسواس فکری اینه که حتی برای عباداتت هم احساس گناه داری! احساس اشتباه بودن! احساس کافی نبودن... خیلی حس بدیه... دارم صوتهای وسواس رو گوش میدم و میبینم چقدر خودم رو الکی اذیت میکنم... واقعا مثل یه زندان فکری میمونه...

و پناه بر خدا از ترس ها و نگرانی ها و توهمات ذهنی مون...

 

4. به داداشم زنگ زدم گفت کارم داشتی؟ گفتم نه همینجوری چندوقته به فکرت بودم گفتم زنگت بزنم. گفت تو؟ به فکر من بودی؟ تو اصلا به منم فکر میکنی؟ گفتم گمشو! معلومه که فکر میکنم. و بعد فکر کردم از کی گمشو افتاده تو زبونم؟ از وقتی که تو حوزه بادهه هشتادی ها دارم میگردم. خندم گرفت به داداشم گفتم از وقتی دارم میرم حوزه بی ادب شدم:)) اونم گفت به راه راست کج شدی:)) برخوردش با حوزه رفتنم خیلی معقولانه و اوکی بود... اونم در حالیکه میدونم کلا از حوزوی و مذهبی جماعت دل خوشی نداره.

 ولی واقعا ارتباط با نوجوون حالم رو خوب میکنه

 

5. به لطف مجموعه ای که توشم ارتباطم با نوجوون ها بیشتر شده و فهمیدم من خیلی حالم با بچه های نوجوون خوبه... چرا تا قبل از این نفهمیده بودم؟ خداروشکر بابت این مجموعه و آدمایی که سر راهم قرار گرفتن... خداروشکر بابت حوزه رفتن،خداروشکر بابت آشنایی ام با مباحث استاد شجاعی و دوره های خوبی که نصیبم شد... چقدر غنی هستن و چقدر کمکم میکنن... چقدر صحبت کردن با این بچه ها و شنیدن حرفاشون برام لذت بخشه... خیلی مشتاقم زودتر کارم رو توی مدارس شروع کنم...و خیلی احساس نیاز میکنم بیشتر یاد بگیرم...

 

6. ماه رمضان امسال مثل پارسال نیست... معنویتم خیلی کم شده... ولی از طرفی احساس میکنم قویتر شدم... نسبت به موقعیتی که توشم علم ندارم... نمیدونم خوبه یا بد... ولی بازم خداروشکر میکنم و سعی میکنم با حسن ظن پیش برم... دوست دارم باور کنم این یه قسمتی از رشدم هست و مسیر طبیعی برای رشده... دارم میرم جلو و همین خوبه...

هرچند نسبت به آینده و از دست دادن فرصت و سرعت پایینم نگرانی های زیادی دارم... هرچند واقف به کم کاری ها و بی حوصلگی هام هستم... هرچند ضعف روحی و جسمی ام به چشمم میاد... هرچند رها شدن مسیر و استمرار کمم توی کارها به چشمم میاد...

ولی میخوام توجهم رو از این مسائل ببرم سمت قدرت و رحمت خدا... سمت نعمت هایی که بهم داده... سمت کارهایی که فکر میکردم درست نمیشن و شدن...

 

7. دوره ی چله ترک گناه که عادت سازیه عالیه... پیشنهاد میکنم شرکت کنید.

 

8. داشتیم با بچه ها حرف میزدیم درباره اینکه اراده ما قوتیر از ضعف هامونه... بحثمون انسان شناسی طور بود... و بعد گفتیم از مانع های ذهنی ای که خودمون برای خودمون بوجود آوردیم...

درونگرایی پس نمیتونی بری سراغ کاری که نیاز به ارتباط گیری داره. طبعت سرده پس لازم نیست به خودت سخت بگیری و ...، فلان ویژگی رو داری پس...

از لحاظ خودشناسی این ملاحظات خوبه که آدم بتونه قدم بعدی اش رو تشخیص بده و متناسب با خودش پیش بره ولی مشکل از جایی شروع میشه که ما این مسائل رو بهانه میکنیم برای پیش نرفتن! من کلا عصبیم پس حق دارم فلان کارو بکنم... مشکل اینجاست که ما به خودمون حق میدیم همینی که هستیم بمونیم...

 

9. دلم یه خونه سنتی میخواد با اتاق های زیاد که وسطش حوض باشه و دورش گلدون... به همراه یه ماشین 206! نیازی هم بهش ندارم ولی خب...

 

10. یه جایی استاد شجاعی توی یکی از جلساتشون (درباره شب قدر بودن یا ماه رمضون نمیدونم) میگفتن: یوقتی تو از درون از یه گناه خوشت میاد. انجامش هم نمیدیا ولی از درون بهش میل داری. نفست ازش خوشش میاد. چرا؟ چون باهاش انس گرفتی... حالا تو درسته انجامش ندادی ولی بازم این دوست داشتن جزئی از وجودت شده و باعث شده از خودحقیقی ات دور بشی... برای همین بعد از مرگ این قسمت از وجودت بازم اذیتت میکنه و توی سرای آخرت مریض متولد میشی! و پناه بر خدا از دوست داشتنی های حیوانی مون...

 

11. کاش ماه رمضان تمام نشه... کاش همه ماه ها، ماه رمضان بود...

 

12. سبک زندگی ات با سبک زندگی امامت تناسب داره؟ میدونی تو با سبک زندگیت توی راه امامت قدم برمیداری نه با اعتقادات ذهنی ات؟

چقدر به امامت شبیهی؟ سوالات سخت و جوابای تلخ...

 

13. اگه این طرحی که تو ذهنمه خوب پیش بره خیلی خدارو شکر میکنم...خیلی نیازه این اتفاق بیفته و باید چند نفر کار رو دست بگیرن و خدا کمکمون کنه ان شاالله

به نام الله

 

اپیزود اول

دختر خجالتی و زودرنجی بود با توانایی های زیاد

باهاش دوست شده بودم ولی به خاطر سرشلوغی هردوتامون و فارغ التحصیلی ام از دانشگاه دیر به دیر همدیگه رو میدیدیم

یبار که قرار گذاشتیم همیدیگه رو ببینیم، از خودش و احوالاتش پرسیدم... از مشغولیاتش گفت... دوست داشتم ببینم چطوری داره توی اجتماع دووم میاره؟ میدونستم براش سخته

یه جایی از حرفاش گفت یبار رفتم بانک و همینجور نشستم آدم ها رو دیدم... چند نفر بودن که مشکلشون مشترک بود. نگاه کردم ببینم چکار میکنن؟ چطوری حرف میزنن؟ یکی آروم و قاطع، یکی طلبکارانه، یکی مبهم، یکی...

میگفت همون نیم ساعت نشستن و نگاه کردن خیلی چیزا یادم داد و خیلی کمک کرد.

 

اپیزود دوم

بعد از فارغ التحصیلی دورادور ارتباطمون رو با بچه ها حفظ کردیم. بواسطه همین ارتباط توی حلقه مطالعاتی بچه های دانشگاه شرکت کردم.

قرار شد هر سری یک نفر مسئول حلقه باشه.

میگفت از برکات این کار اینه که شیوه های مدیریتی مختلف رو میبینیم و یاد میگیریم.

 یکی خودش همه کارها رو انجام میده، یکی از بقیه بچه ها کمک میگیره، یکی حتی از اعضای خانواده اش کمک میگیره و....

 

اپیزود سوم

تعامل با آدم ها خیلی چیزا میتونه یادمون بده

دیدم آدمی رو که مشکل مشترک با من داشت ولی راه متفاوتی برای حل مشکلش انتخاب کرد...

من بعد از سه بار بخاطر اینکه موضوع برام مبهم بود و احتمال میدادم این بارهم مثل دفعه قبل قراره وقت و انرژی ازم گرفته بشه و تهش هیچی، کلا گذاشتمش کنار...

اون شخص اما همون بار اول که احتمال داد ممکنه این قضیه مشکلات قبلی رو براش پیش بیاره به جای فرار واکنش نشون داد و با طرف مقابل این موضوع رو مطرح کرد... منتها طوری که نگاه از بالا به پایینش حس میشد... انگار که میخواست بگه وقتم رو نگیر. اگه بلد نیستی به حرفام گوش کن ببین من دارم یادت میدم...

میدونستم توی کارم اشکال هست ولی نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کنم... احساس میکنم بعد از دیدن اون آدم و برخوردش تونستم برخوردهای اشتباه رو بفهمم و به برخورد درست نزدیک بشم...

از این به بعد وقتی توی شرایط مشابه قرار گرفتم فرار نمیکنم. موضوع رو مطرح میکنم ولی محترمانه تر...

و به خودم حق میدم اگر احساس کردم هنوز طرف مقابلم تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیدونه چی میخواد بعد از یه مدت فرصت دادن و بررسی، بهش بگم نه.

 

سنجاق شود به این پست

بسم الله الرحمن الرحیم

انا علی العهد

شنبه بود...

در مسیر خانه‌ی مادربزرگ سر گوشی دنبال یک سخنرانی میگردم که پست هایی از ایرانی‌های در‌مسیر لبنان میبینم

دلم هوایی میشود... میروم سراغ کلیپ‌های سید حسن... نمیدانم دومین یا سومی کلیپ است که میبینم.. اشکم جاری میشود... 

بعد از هر شهادت من دلم از خودم میگیرد... وقتی به زندگی و شهادتشان فکر میکنم علاوه بر غبطه، روحم انگار قصد پرواز کرده باشد بی تاب میشوم و بیشتر از هر لحظه ای کوچک بودن خودم و بالهایم به رخم کشیده میشود... بیشتر از هربار ضعیف بودنم به چشمم می آید...

من اعتقاد دارم به این حرف که " از سید حسن شهید باید بیشتر از سید حسن زنده ترسید"

من باور دارم به حرف شهیدی که در خواب دوستش به او گفته بود "ما بعد از شهادت هنوز هم مشغولیم در راه ظهور! ما اینجا استراحت نداریم"

من ایمان دارم به کمک های ایشان و اثرش را در زندگی میبینم...

من بسیاری از گره های کور و بازنشدنی زندگی ام بعد از توسل به همین شهدا باز شده...

من گشایش های بعد از هر بار سر مزار شهدا و زیارت علما و مهم تر از آنها زیارت ائمه مان را از یاد نبرده ام...

من مزه شیرین تغییر بعد از شب های قدر را هنوز در زندگی میچشم...

و من همه اینها را میدانم ولی از خودم دلیگرم که با این سن نتوانسته ام در راه امامم همچون این شهدا باشم..

من بعد از هربار گوش کردن سخنرانی های استاد شجاعی دلم از خودم میگیرد وقتی برایم یادآوری میشود میتوانستم به چه مقامی برسم و الان کجایم...

من با این درگیری های ذهنی حالم با خودم خوب نیست ولی دلخوشم به اینکه خدای دیروز خدای امروز هم هست...

اگر دیروز مسیر برایم سخت و نشدنی بنظر می آمد ولی به لطف خدا هموار شد و از آن عبور کردم امروز هم میشود که بشود هرچند از نظر منِ کوچک نشدنی بنظر برسد...

من کوچکتر از آنم که بگویم بر آن عهد که بستم هستم ولی جایی از استادی شنیدم که میگفتند: "یکوقت هایی ما باید فکرمان را درست کنیم که بر زبانمان کلام نیکو بیاید، یک وقتی هم باید کلاممان را درست کنیم تا فکرمان درست شود"

من این روزها اگر این حرف ها را میزنم برای آن است که تلقینی گفته باشم و روحم زنده به این کلمات شود نه اینکه خود را در حد این کلمات بدانم...

من این روزها دوباره و دوباره حالم دارد از خودم بد میشود و الحمدالله...

الحمدالله که خدا یک جایی در مسیر دست انداز میگذراد که خواب غفلت از سر روحم بپرد و به مسیر دقت بیشتری داشته باشد...

الحمدالله که خدا یک جایی در مسیر یک اتفاق غیرمنتظره رقم میزند تا متوجه حجاب عادت شوم...

و الحمدالله که خدا یک جایی در زندگی کوچکی مان را به رخمان میکشد که به خودمان غره نشویم و شور رسیدن به الله در ما کم نشود...

خدایا در این مسیر وجودمان را بزرگ کن که بتوانیم اولا خودمان را بپذیریم و در هر مقطع و با هر توانی بانشاط و در آرامش باشیم و دوما دربافت هایمان زیاد شود.... خیلی زیاد... راه دراز است و توشه ما اندک... و امان از این نفس کوچک خسته....

 

پیوست شود به این پست

 

یه سوال خیلی جدی

 

اینکه میگن پدر و مادر شخص توی انتخابش برای ازدواج خیلی مهمه، اینکه باید دقت کرد سر کدوم سفره نشسته

این برام قابل هضم نیست...

حتی اگر خود شخص با وجود یک خانواده معمولی تونسته باشه مسیرش رو پیدا کنه و سخت تر از اونیکه خانواده ی همراه داره توی این مسیر بمونه

بازم انتخاب باید اون فردی باشه که خانواده اش مذهبی ترن؟

چرا این موضوع رو نمیفهمم؟

چرا قبولش ندارم؟

 

خب طرف که کلا راهش رو از خانواده و گذشته اش جدا کرده...

تازه این شخص برای من قابل ستایش تر هم هست... چون خودش حق رو فهمیده و براش هزینه هم داده...

 

+++ چونکه پست قبل رو دوست دارم وبلافاصله بعدش این پست رو گذاشتم، خواستم اطلاع داده باشم یه پست دیگه ای هم هست که نتیجه کشفیات این چند روزمه :))

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یادم می آید دبستان که بودم یک نفر در کلاس بود که وقتی معلم سوال میپرسید و بچه ها از جمله او دست میگرفتیم، جزو اولین هایی بود که صدا میشد.

حتی یادم است یکبار که معلم پنجم مان گفته بود هرکس توانست به این سوال پاسخ دهد ستاره میگیرد، وقتی حدود 5 نفر دست گرفته بودیم، من آخرین نفری بودم که صدا شدم... آخرین نفر بعد از 4پاسخ اشتباه! فردی که از قضا ستاره اش در تابلوی جایزه ها قرار گرفت...

یکبار مادرش آمد سرکلاس و فهمیدم که در انجمن اولیا و مربیان عضو است و با معلم آشنا...

آن موقع ها خیلی توی این باغ ها نبودم... حتی اگر هم سری به باغ میزدم سرگرم زیبایی اش میشدم تا چیزهای دیگر!

 

بزرگتر که شدم اوضاع فرق کرد... من هم یکجایی دوست داشتم مادرم به مدرسه بیاید و معلم ها تحویلم بگیرند... دوست داشتم مادر من هم مرا به کلاس زبان میفرستاد تا مثل فلان دوستم بتوانم راحت انگلیسی صحبت کنم... یا دوست داشتم از بچگی در یک کلاس ثبت نام میشدم و یک مهارت را خوب یاد میگرفتم...

کمی که دغدغه هایم تغییر کرد دوست میداشتم جو خانه مذهبی تر میبود بلکه مسیر رشدم هموارتر میشد... به حال دوستانی که عضو انجمن دانش آموزی بودند غبطه میخوردم درحالیکه خانواده مرا از اینجور فعالیت های حاشیه ای! حتی در دانشگاه هم نهی میکردند...

اما یکجایی به بعد یقه ی خدا رو گرفتم که چرا شخصیت ها و استعدادها و مهارت ها و ظرفیت ها و تاریخ و جغرافیا و خانواده ی بندگانش را اینقدر متفاوت آفریده؟ چرا برای من فلان کار خوب، فلان مهارت، فلان اخلاق، فلان ویژگی مثبت انقدر سخت است و برای دیگری انقدر ساده؟ چرا توانایی حل مسئله فلان دوستم بهتر از من است؟ چرا مهارت ارتباط گیری آن یکی شان انقدر خوب است و من ضعیفم؟

و چراهای دیگری که در پس هرکدامشان ردی از نپذیرفتن خودم بود...

 

امروز اما که درک صحیح تری از زندگی و مخلوقات و هدف خلقت یافته ام و خدا را طور دیگری شناخته ام، امروز که خودم را منصفانه تر و بدور از کمالگرایی میبینم، امروز که شاکرترم، این تفاوت ها را دوست میدارم...

 

چند روز پیش وقتی نشسته بودم و به انسان کامل فکر میکردم... وقتی به مسیر کامل شدن و لزوم تغییر بعضی ویژگی هایم و تاثیری که دوستم در در این تغییرات داشت فکر میکردم... وقتی برای بار نمیدانم چندم به دستورات جمعی اسلام و لزوم رشد در جمع فکر میکردم، دیدم چقدر جالب است که هرکداممان یکسری ویژگی های مثبت شاخص داریم و میتوانیم از همدیگر یاد بگیریم!

شاید برای همه داشتن استاد اخلاق و رشد با چنین برنامه هایی امکان نداشته باشد... ولی چقدر جالب است که وقتی دور هم جمع میشویم یک انسان کامل را میشود دید! چقدر وقتی درکنار همیم قشنگ تکه های پازل انسان، کامل میشود  و چقدر خوب که میتوانیم از هم یادبگیریم و چقدر خوبتر که این یادگرفتن گاهی اتفاقا راحت تر و سریعتر است از دستورات یک استاد اخلاق و چقدر شگفت است که رد عطر ویژگی مثبت دوستان را میتوان در جان نشاند...

 

واقعا خداوند با اینکه این همه تفاوت را خلق کرده اما مسیر تکامل را بر هیچکس نبسته...

اگر همه مان یک شکل و در یک شرایط بودیم چطور میتوانستیم از همدیگر یاد بگیریم؟ چطور میشد انقدر راحت و در دسترس در مسیر تکامل قرار گرفت؟

در این مسیر اما چیزی که اهمیت دارد اولا شناختن ویژگی های انسان کامل و تمرین برای یادگرفتن آنهاست

دوما شناخت ویژگی های منفی و پرهیز از کسبشان است

و مهم تر شناخت خود و ویژگی های مثبت منفی مان است...

 

امروز که این را فهمیده ام خوشحالم... که در کنار دریافت هایم و تاثیر دیگران در رشدم، خداوند در وجود خودم نیز ویژگی هایی قرارداده که به دیگران برای یادگیری و رشدشان کمک میکند...

امروز خودم را بهتر پذیرفته ام... هم ویژگی های مثبتم را و هم کمبودها و گذشته ام را...

 

+ ترکیب تواضع و جمع، معجونی عجیب برای خودسازی است...

++ در این بین اهمیت و جایگاه رغبت ها را دو چندان میتوان درک کرد (این پست)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نشاط و آرامش...

صدر دعاهای شبهای قدر پارسالم همینا بود... از برکت چندتا کلیپ از استاد شجاعی که بجای مناجات ها نگاه کردم و پاشون اشک ریختم...

امسال هم به لطف دوستم که گروه زد و هفته ای یکی دو تا از سخنرانی های استاد رو درباره شبهای قدر میذاره دارم به این فکر میکنم که برای شب قدر امسال چی بخوام؟

ظهور و سلامتی امام زمان.عج رو میخوایم درست... پیروزی مسلمین رو میخوایم درست... نابودی دشمنان رو میخوایم درست... سلامتی و رشد و عاقبت بخیری خودمون و خانواده رو میخوایم درست... یار امام زمان.عج شدن رو میخوایم درست...

ولی پارسال تصمیم گرفتم در کنار همه ی این دعاهای کلی، جزئی هم دعا کنم... یعنی اولا از خدا بخوام گره اصلی رشدم رو بهم بشناسونه و دوما حلش کنه ... مسیرم رو هموار کنه توی حل اون...

مثلا پارسال برای نمازهام دعا کردم... چون حس میکردم یکی از چیزایی که برای این مسیر باید ویژه تر بهش توجه کنم همین نمازه... رغبت به عبادات رو از خدا خواستم... چون برام زشت بود بخاطر چندتا ذکر و سخنرانی و... تنبلی کنم... دوست داشتم واقعا روتین زندگیم باشن این چیزا... چندتا چیز دیگه هم خواستم... مثل علم... مثل توحید... مثل بعضی مهارت ها و...

 

اما امسال چی بخوام؟

احتمالا همون پارسالی ها در درجات بالاتر 

ولی یه چیزی که این چند روز ذهنم رو خیلی درگیر خودش کرده همین نشاط و میل هست

بخصوص وقتی میشنیدم میل به عبادت که نداری به واجبات اکتفا کن... نمیخواد به خودت سختی بدی... برام سوال بود چرا؟ چرا میلم به عبادت کمه؟ مگه نه اینکه این عبادات برای عبد شدن و تکامل ما لازمه؟ مگه نه اینکه مسیر رشد از همین اعمال میگذره؟ خب زندگی من بدون اینا یعنی چی؟ چرا باید انقدر زندگیم بی برکت باشه؟ چی میشه که من وقتی یه مشکلی برام پیش میاد نسبت به عبادات بی رغبت میشم ولی یکی دیگه از همین غصه ها فرصت میسازه برای نزدیک تر شدن به خدا؟ خب اصلا این میل و رغبت و نشاط مگه دست منه؟

توی این چند روز سخنرانی های استاد شجاعی درباره تقدیرات شب قدر میشنیدم. از نشاط میگفتن و تغییر سبک زندگی طوریکه شبیه زندگی امام باشه و ما رو به ایشون برسونه

و توی جلسات مربیان هم موضوعی که الان داریم با بچه ها کار میکنیم اراده هست... بهشون میگیم هرکاری که میکنیم اراده باعثش شده... و از اهمیت میل میگیم بهشون.. اینکه اراده یعنی همون میلی که تشدید شده و ما رو میبره سمت عمل یا ترک یک کاری... بهشون از عوامل بازدارنده و وادارنده میگیم... اینکه هرکدوم از اینها تقویت بشه توی اراده مون تاثیر میذاره... از اهمیت فکر و تکرار عمل و تمرین و تاثیرش توی اراده میگیم...

و من؟ انگار که خلأ درونی ام رو پیدا کرده باشم... اون گرهه رو فهمیده باشم... نه اینکه قبلا بهش فکر نکرده باشما... ولی انگار شنیدنش الان و با این ترتیب یه معنای جدیدی برام داره... هنوز هم واقعا این موضوع رو فهم نکردم و دارم درباره اش یاد میگیرم ولی بازم حس خوبی داره برام...

 

با خودم فکر میکنم چقدر جای نشاط توی کارهام خالیه... واقعا چه زمان هایی من خیلی نشاط دارم؟ چه زمان هایی کسلم؟ اون کسالت برای چیه؟ عواملی که باعث میشه نشاط داشته باشم و عواملی که باعث میشه حالم خوب نباشه چیان؟

فکر میکنم... چه کارهایی حالم رو خوب میکنه؟ چرا کارهایی که قبلا حالم رو خوب میکردن دیگه حالم رو خوب نمیکنه؟ چرا یوقتایی کار رو رها میکنم و بی تفاوت میشم؟
 

و بیشتر احساس نیاز میکنم به اینکه به خودم فرصت بدم... برم دنبال کارهایی که دوستشون دارم... بدون استرس... بدون عذاب وجدان و....

باید بیشتر درباره اینا فکر کنم... خیلی موضوع مهم و مبهمیه برام

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دیروز موقع برگشتن از حوزه چشمم خورد به وسایل هفت سین. مثل شمع و سیب پلاستیکی و... یکم که رفتم جلوتر ماهی قرمز هم دیدم. شب هم دیدم استوری از خونه تکونی گذاشتن... انگاری واقعا داره عید میشه!

فکر کردم به پارسال این موقع و سردرگمی ها و تاریکی های وجودم...  چقددددرررر تحولات درونی داشتم از اون موقع تا الان...

چقدر حضور خدا و لطف خدا رو حس میکنم... چقدر قشنگ نشدنی های ذهنم رو به شدن تبدیل کرد... چیزایی که فکرش رو نمیکردم شبیه معجزه برام رقم زد..

چقدر دوستش دارم و شرمنده اش هستم..

هرچند هنوز خیلی عقبم از مسیر و یوقتایی گاف هایی میدم و کوتاهی هایی میکنم که دوباره یادم میاره قانع به همین نشو... ذوق کن از رشدت، خوشحال بشو ولی متوقف نه!

نکنه دوباره توی روزمره هات گم بشی و خدا رو یادت بره؟

نکنه با این مشغولیات جدید و کارهایی که داری انجام میدی و تعریف هایی که ازت میشه هوا برت داره ها... نکنه وقتی بنظر خودت داری برای خدا کار انجام میدی ازش دور بشی؟!

 

این مدت بین سخنرانی هایی که گوش میدادم این جملات برام جالب بود

راه رویش علامه مصباح نگاهم رو نسبت به قرب الهی و نسبت به ولایت عوض کرد. قرب یعنی نزدیکی نه از نظر مکانی... بلکه از نظر وجودی و روحی...  یعنی خودمون رو شبیه خدا کنیم... به تعبیر ایشون "«قرب خدا» جایی است که هر کمالی فرض شود عالی‌ترین مرتبه آن در آنجاست" و این یعنی زمانیکه من کمالات الهی رو در خودم بوجود آوردم میتونم به قرب خدا برسم و اینکه میگن در قیامت مقامی هست که همه غبطه اش رو میخورن و اون قرب الهیه نه به این معنا که خدا یه جا نشسته و من قراره برم نزدیکش... بلکه به این معنیه اون کمالات در من فعال شده و لذت هایی رو از اون بدست میارم چون ظرفیتش رو درون خودم بوجود آوردم...

اما درباره ولایت... یکی از معانی ولایت پیوند نزدیک هست. وقتی میگیم اولیاءالله یعنی این افراد پیوند نزدیکی با خدا داشتن و این یکی از مراتب قرب خداست... (ولایت معانی دیگه ای مثل اطاعت و.. هم داره که اینجا مدنظرم نیست) 

سخنرانی استاد شجاعی درباره تقدیرات شب قدر درباره فعال کردن صفات الهی توی وجودمون بود.. اینکه ما بعنوان انسان خیلی ارزشمندیم و میتونیم خیلی بزرگ باشیم.. تا حدیکه میتونیم تجلی صفات الهی باشیم... و سوال سختشون این بود:الان ما چندتا اسم الهی رو توی خودمون فعال کردیم؟

و یک صوت دیگه از یک استاد دیگه هم درباره خلیفه الله بودن ما... اینکه ما باید نماینده خدا باشیم و برای نماینده خدا شدن باید شبیهش بشیم...

توی همین صوت آخری میگفتن ما باید انسان کامل بشیم و هرکدوم از عبادات یک مرتب از کمال رو برای ما بوجود میارن... مثلا کسیکه روزه میگیره ولی نماز نمیخونه یک مرتبه از کمال رو بدست نمیاره... حتی میگفتن بعضی از نوافل هم مراتبی از کمال رو برامون بوجود میارن و بدون اینها نمیتونیم به انسان کامل بودن برسیم...

 

وقتی به اینا فکر میکنم میبینم چقدر از مسیر دورم... اما مثل بچه دبستانی که براش از فرمول های دانشگاهی حرف بزنی وجودم خیلی درکی ازشون نداره 

و طبیعتا خیلی هم تلاشی برای رسیدن بهش نمیکنم. این قضیه ناراحتم میکنه که سرگرم آبنبات شدم! انگار این روزام با اینکه نسبت به پارسال روحم آروم تر و مسیرم مشخص تره اما اون تضرع و احساس نیاز به خدا رو ندارم و این برای من نشونه پسرفته... 

یوقتایی فکر میکنم خدا رو شکر که یه جاهایی از زندگی رو برامون سخت میکنه... انگار این سختیا لازمه تا اون احساس نیاز دوباره توی ما بوجود بیاد و شروع کنیم با تضرع دعا کردن... و دوباره دستامون رو ببریم بالا و بگیم "یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک الا الدعا..." و همین شروع یه رشد دوباره و وارد شدن به یه مرحله جدید از بندگیه...

واقعا جای شکر داره این غم ها...

چقدر دوست دارم درباره اش بنویسم...

درباره اینکه چقدر خدا دوستمون داره که این غم ها رو میذاره توی دلمون... این ضعف ها رو میاره به چشممون... توی موقعیت هایی قرارمون میده که بیفتیم زمین... و این افتادن زمین ها اصلا شکست نیست... بلکه شروعیه برای بالا رفتن... برای اینکه متوقف به جایی که هستیم نشیم... قانع نشیم به همین که هستیم... انگار خدا میدونه ما و ذهنمون محدوده و درکی از نامحدود نداره برای همین خودش شرایط سخت تری برامون بوجود میاره که بریم در خونه اش و ازش بخوایم قویمون کنه... رشدمون بده... ظرفیتمون رو زیاد کنه... تا بتونیم از پس اون شرایط بر بیاییم... و بتونیم یکی از صفات خدا رو درونمون فعال کنیم... به سمت قرب الهی پیش بریم و بتونیم شبیه تر بشیم به خلیفه خدا بودن... و انسان کامل بشیم...

چقدر قشنگه این رنج ها...

یه کتاب هست به اسم رنج مقدس... نخوندمش ولی بعد از این افکار اسم این کتاب هم برام جالب تر شده...

رنج مقدس... واقعا رنجی که از طرف خداست و من رو به خدا نزدیکتر میکنه مقدسه...

 

چقدر ساده بودم که توی هر شرایط سختی که برام پیش میومد فکر میکردم حتما خدا دوستم نداره... حتما خدا میخواد ازم زهره چشم بگیره... حتما یه مانعی توی رشدم بوجود اومده... هرچند هنوزم ظرفیتم پایینه و توان رنج های سنگین رو نداره... ولی همینکه یه جایی یه مانعی توی کارمون بوجود بیاد که بفهمیم ما نیستیم که کار رو پیش میبریم و ما نبودیم که کار رو پیش بردیم، همین خودش یه رشد بزرگه.. همین خودش داره ما رو آماده میکنه برای بزرگتر شدن...

 

++نمیدونم درباره حجاب عادت نوشتم یا نه... ولی خود همین عادت میتونه خیلی مانع جدی توی رشد ما باشه... حجاب بشه بین ما و خدا...

 

+++چقدر جدیدا زندگی جالبه... و چقدر یوقتایی ترسناک میشه... برای من وقتی بقیه شروع میکنن تعریف کردن ترسناک تر از وقتیه که توی چشم شون خیلی هم بالا نیستم!

این روزا خیلی ازم تعریف میشه!!! خیلی زیادی بالا میبیننم که خودم میدونم این نیستم... از هر جهت که فکرش رو میکنم شرایط ترسناکیه و پناه بر خدا...