۹ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است.

بسم الله

 

1. مسئولیت جدیدی که گرفتم اذیتم میکرد. نمیخواستم قبولش کنم ولی باید خودم رو به چالش میکشیدم. دوست نداشتم ازش فرار کنم و بعد از مسئولیت های کوچیکی که داشتم بنظرم میتونستم از پسش بر بیام.

واردش که شدم دیدم کار سنگین تر از اونی بود که فکر میکردم. شروعش خوب بود ولی از یه جایی به بعد کار قفل کرد.

در حالیکه متن آماده بود و بعد از یه ویرایش چند دقیقه ای آماده میشد. با فرم مجازی ای که ساخته شد و مواردی که باید اصلاح میشد هم آماده بود...

دیگه به این نتیجه رسیدم که من مال این کار نیستم... بهم ریخته بودم و به چشم دوستم اومده بود. باهام صحبت کرد و نشست کنارم و بعد از یکساعت تمرکز روی کار انگار افتاده باشم توی سرازیری، کار قوت گرفت... احساس سبکی میکنم... پیام هایی که چند روز نخونده مونده بودن چون ترس از مواجه شدن باهاشون رو داشتم امروز صفر شدن و الحمدالله رب العالمین.

 

2. اینکه میگن الرفیق ثم الطریق رو من با گوشت و پوست و خونم درک کردم... و الحمدالله رب العالمین...

 

3. یکی از پیامدهای وسواس فکری اینه که حتی برای عباداتت هم احساس گناه داری! احساس اشتباه بودن! احساس کافی نبودن...

خیلی حس بدیه... دارم صوتهای وسواس رو گوش میدم و میبینم چقدر خودم رو الکی اذیت میکنم... واقعا مثل یه زندان فکری میمونه...

و پناه بر خدا از ترس ها و نگرانی ها و توهمات ذهنی مون...

 

4. به داداشم زنگ زدم گفت کارم داشتی؟ گفتم نه همینجوری چندوقته به فکرت بودم گفتم زنگت بزنم. گفت تو؟ به فکر من بودی؟ تو اصلا به منم فکر میکنی؟ گفتم گمشو! معلومه که فکر میکنم. و بعد فکر کردم از کی گمشو افتاده تو زبونم؟ از وقتی که تو حوزه بادهه هشتادی ها دارم میگردم. خندم گرفت به داداشم گفتم از وقتی دارم میرم حوزه بی ادب شدم:)) اونم گفت به راه راست کج شدی:)) برخوردش با حوزه رفتنم خیلی معقولانه و اوکی بود... اونم در حالیکه میدونم کلا از حوزوی و مذهبی جماعت دل خوشی نداره.

ولی جدای از اینا این حرفم که بهش گفتم شوخی بود ولی واقعا ارتباط با نوجوون حالم رو خوب میکنه

 

5. به لطف مجموعه ای که توشم ارتباطم با نوجوون ها بیشتر شده و فهمیدم من خیلی حالم با بچه های نوجوون خوبه... چرا تا قبل از این نفهمیده بودم؟ خداروشکر بابت این مجموعه و آدمایی که سر راهم قرار گرفتن... خداروشکر بابت حوزه رفتن،خداروشکر بابت آشنایی ام با مباحث استاد شجاعی و دوره های خوبی که نصیبم شد... چقدر غنی هستن و چقدر کمکم میکنن... چقدر صحبت کردن با این بچه ها و شنیدن حرفاشون برام لذت بخشه... خیلی مشتاقم زودتر کارم رو توی مدارس شروع کنم...و خیلی احساس نیاز میکنم بیشتر یاد بگیرم...

 

6. ماه رمضان امسال مثل پارسال نیست... معنویتم خیلی کم شده... ولی از طرفی احساس میکنم قویتر شدم... نسبت به موقعیتی که توشم علم ندارم... نمیدونم خوبه یا بد... ولی بازم خداروشکر میکنم و سعی میکنم با حسن ظن پیش برم... دوست دارم باور کنم این یه قسمتی از رشدم هست و مسیر طبیعی برای رشده... دارم میرم جلو و همین خوبه...

هرچند نسبت به آینده و از دست دادن فرصت و سرعت پایینم نگرانی های زیادی دارم... هرچند واقف به کم کاری ها و بی حوصلگی هام هستم... هرچند ضعف روحی و جسمی ام به چشمم میاد... هرچند رها شدن مسیر و استمرار کمم توی کارها به چشمم میاد...

ولی میخوام توجهم رو از این مسائل ببرم سمت قدرت و رحمت خدا... سمت نعمت هایی که بهم داده... سمت کارهایی که فکر میکردم درست نمیشن و شدن...

 

7. دوره ی چله ترک گناه که عادت سازیه عالیه... پیشنهاد میکنم شرکت کنید.

 

8. داشتیم با بچه ها حرف میزدیم درباره اینکه اراده ما قوتیر از ضعف هامونه... بحثمون انسان شناسی طور بود... و بعد گفتیم از مانع های ذهنی ای که خودمون برای خودمون بوجود آوردیم...

درونگرایی پس نمیتونی بری سراغ کاری که نیاز به ارتباط گیری داره. طبعت سرده پس لازم نیست به خودت سخت بگیری و ...، فلان ویژگی رو داری پس...

از لحاظ خودشناسی این ملاحظات خوبه که آدم بتونه قدم بعدی اش رو تشخیص بده و متناسب با خودش پیش بره ولی مشکل از جایی شروع میشه که ما این مسائل رو بهانه میکنیم برای پیش نرفتن! من کلا عصبیم پس حق دارم فلان کارو بکنم... مشکل اینجاست که ما به خودمون حق میدیم همینی که هستیم بمونیم...

 

9. دلم یه خونه سنتی میخواد با اتاق های زیاد که وسطش حوض باشه و دورش گلدون... به همراه یه ماشین 206! نیازی هم بهش ندارم ولی خب...

 

10. یه جایی استاد شجاعی توی یکی از جلساتشون (درباره شب قدر بودن یا ماه رمضون نمیدونم) میگفتن: یوقتی تو از درون از یه گناه خوشت میاد. انجامش هم نمیدیا ولی از درون بهش میل داری. نفست ازش خوشش میاد. چرا؟ چون باهاش انس گرفتی...

حالا تو درسته انجامش ندادی ولی بازم این دوست داشتن جزئی از وجودت شده و بعث شده از خودحقیقی ات دور بشی... برای همین بعد از مرگ این قسمت از وجودت بازم اذیتت میکنه و توی سرای آخرت مریض متولد شدی! و پناه بر خدا از دوست داشتنی های حیوانی مون...

 

11. کاش ماه رمضان تمام نشه... کاش همه ماه ها، ماه رمضان بود...

 

12. سبک زندگی ات با سبک زندگی امامت تناسب داره؟ میدونی تو با سبک زندگیت توی راه امامت قدم برمیداری نه با اعتقادات ذهنی ات؟

چقدر به امامت شبیهی؟ سوالات سخت و جوابای تلخ...

 

 

13. اگه این طرحی که تو ذهنمه خوب پیش بره خیلی خداروش شکر میکنم...خیلی نیازه و باید چند نفر کار رو دست بگیرن و خدا کمکمون کنه ان شاالله

به نام الله

 

اپیزود اول

دختر خجالتی و زودرنجی بود با توانایی های زیاد

باهاش دوست شده بودم ولی به خاطر سرشلوغی هردوتامون و فارغ التحصیلی ام از دانشگاه دیر به دیر همدیگه رو میدیدیم

یبار که قرار گذاشتیم همیدیگه رو ببینیم، از خودش و احوالاتش پرسیدم... از مشغولیاتش گفت... دوست داشتم ببینم چطوری داره توی اجتماع دووم میاره؟ میدونستم براش سخته

یه جایی از حرفاش گفت یبار رفتم بانک و همینجور نشستم آدم ها رو دیدم... چند نفر بودن که مشکلشون مشترک بود. نگاه کردم ببینم چکار میکنن؟ چطوری حرف میزنن؟ یکی آروم و قاطع، یکی طلبکارانه، یکی مبهم، یکی...

میگفت همون نیم ساعت نشستن و نگاه کردن خیلی چیزا یادم داد و خیلی کمک کرد.

 

اپیزود دوم

بعد از فارغ التحصیلی دورادور ارتباطمون رو با بچه ها حفظ کردیم. بواسطه همین ارتباط توی حلقه مطالعاتی بچه های دانشگاه شرکت کردم.

قرار شد هر سری یک نفر مسئول حلقه باشه.

میگفت از برکات این کار اینه که شیوه های مدیریتی مختلف رو میبینیم و یاد میگیریم.

 یکی خودش همه کارها رو انجام میده، یکی از بقیه بچه ها کمک میگیره، یکی حتی از اعضای خانواده اش کمک میگیره و....

 

اپیزود سوم

تعامل با آدم ها خیلی چیزا میتونه یادمون بده

دیدم آدمی رو که مشکل مشترک با من داشت ولی راه متفاوتی برای حل مشکلش انتخاب کرد...

من بعد از سه بار بخاطر اینکه موضوع برام مبهم بود و احتمال میدادم این بارهم مثل دفعه قبل قراره وقت و انرژی ازم گرفته بشه و تهش هیچی، کلا گذاشتمش کنار...

اون شخص اما همون بار اول که احتمال داد ممکنه این قضیه مشکلات قبلی رو براش پیش بیاره به جای فرار واکنش نشون داد و با طرف مقابل این موضوع رو مطرح کرد... منتها طوری که نگاه از بالا به پایینش حس میشد... انگار که میخواست بگه وقتم رو نگیر. اگه بلد نیستی به حرفام گوش کن ببین من دارم یادت میدم...

میدونستم توی کارم اشکال هست ولی نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کنم... احساس میکنم بعد از دیدن اون آدم و برخوردش تونستم برخوردهای اشتباه رو بفهمم و به برخورد درست نزدیک بشم...

از این به بعد وقتی توی شرایط مشابه قرار گرفتم فرار نمیکنم. موضوع رو مطرح میکنم ولی محترمانه تر...

و به خودم حق میدم اگر احساس کردم هنوز طرف مقابلم تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیدونه چی میخواد بعد از یه مدت فرصت دادن و بررسی، بهش بگم نه.

 

سنجاق شود به این پست

بسم الله الرحمن الرحیم

انا علی العهد

شنبه بود...

در مسیر خانه‌ی مادربزرگ سر گوشی دنبال یک سخنرانی میگردم که پست هایی از ایرانی‌های در‌مسیر لبنان میبینم

دلم هوایی میشود... میروم سراغ کلیپ‌های سید حسن... نمیدانم دومین یا سومی کلیپ است که میبینم.. اشکم جاری میشود... 

بعد از هر شهادت من دلم از خودم میگیرد... وقتی به زندگی و شهادتشان فکر میکنم علاوه بر غبطه، روحم انگار قصد پرواز کرده باشد بی تاب میشوم و بیشتر از هر لحظه ای کوچک بودن خودم و بالهایم به رخم کشیده میشود... بیشتر از هربار ضعیف بودنم به چشمم می آید...

من اعتقاد دارم به این حرف که " از سید حسن شهید باید بیشتر از سید حسن زنده ترسید"

من باور دارم به حرف شهیدی که در خواب دوستش به او گفته بود "ما بعد از شهادت هنوز هم مشغولیم در راه ظهور! ما اینجا استراحت نداریم"

من ایمان دارم به کمک های ایشان و اثرش را در زندگی میبینم...

من بسیاری از گره های کور و بازنشدنی زندگی ام بعد از توسل به همین شهدا باز شده...

من گشایش های بعد از هر بار سر مزار شهدا و زیارت علما و مهم تر از آنها زیارت ائمه مان را از یاد نبرده ام...

من مزه شیرین تغییر بعد از شب های قدر را هنوز در زندگی میچشم...

و من همه اینها را میدانم ولی از خودم دلیگرم که با این سن نتوانسته ام در راه امامم همچون این شهدا باشم..

من بعد از هربار گوش کردن سخنرانی های استاد شجاعی دلم از خودم میگیرد وقتی برایم یادآوری میشود میتوانستم به چه مقامی برسم و الان کجایم...

من با این درگیری های ذهنی حالم با خودم خوب نیست ولی دلخوشم به اینکه خدای دیروز خدای امروز هم هست...

اگر دیروز مسیر برایم سخت و نشدنی بنظر می آمد ولی به لطف خدا هموار شد و از آن عبور کردم امروز هم میشود که بشود هرچند از نظر منِ کوچک نشدنی بنظر برسد...

من کوچکتر از آنم که بگویم بر آن عهد که بستم هستم ولی جایی از استادی شنیدم که میگفتند: "یکوقت هایی ما باید فکرمان را درست کنیم که بر زبانمان کلام نیکو بیاید، یک وقتی هم باید کلاممان را درست کنیم تا فکرمان درست شود"

من این روزها اگر این حرف ها را میزنم برای آن است که تلقینی گفته باشم و روحم زنده به این کلمات شود نه اینکه خود را در حد این کلمات بدانم...

من این روزها دوباره و دوباره حالم دارد از خودم بد میشود و الحمدالله...

الحمدالله که خدا یک جایی در مسیر دست انداز میگذراد که خواب غفلت از سر روحم بپرد و به مسیر دقت بیشتری داشته باشد...

الحمدالله که خدا یک جایی در مسیر یک اتفاق غیرمنتظره رقم میزند تا متوجه حجاب عادت شوم...

و الحمدالله که خدا یک جایی در زندگی کوچکی مان را به رخمان میکشد که به خودمان غره نشویم و شور رسیدن به الله در ما کم نشود...

خدایا در این مسیر وجودمان را بزرگ کن که بتوانیم اولا خودمان را بپذیریم و در هر مقطع و با هر توانی بانشاط و در آرامش باشیم و دوما دربافت هایمان زیاد شود.... خیلی زیاد... راه دراز است و توشه ما اندک... و امان از این نفس کوچک خسته....

 

پیوست شود به این پست

 

یه سوال خیلی جدی

 

اینکه میگن پدر و مادر شخص توی انتخابش برای ازدواج خیلی مهمه، اینکه باید دقت کرد سر کدوم سفره نشسته

این برام قابل هضم نیست...

حتی اگر خود شخص با وجود یک خانواده معمولی تونسته باشه مسیرش رو پیدا کنه و سخت تر از اونیکه خانواده ی همراه داره توی این مسیر بمونه

بازم انتخاب باید اون فردی باشه که خانواده اش مذهبی ترن؟

چرا این موضوع رو نمیفهمم؟

چرا قبولش ندارم؟

 

خب طرف که کلا راهش رو از خانواده و گذشته اش جدا کرده...

تازه این شخص برای من قابل ستایش تر هم هست... چون خودش حق رو فهمیده و براش هزینه هم داده...

 

+++ چونکه پست قبل رو دوست دارم وبلافاصله بعدش این پست رو گذاشتم، خواستم اطلاع داده باشم یه پست دیگه ای هم هست که نتیجه کشفیات این چند روزمه :))

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یادم می آید دبستان که بودم یک نفر در کلاس بود که وقتی معلم سوال میپرسید و بچه ها از جمله او دست میگرفتیم، جزو اولین هایی بود که صدا میشد.

حتی یادم است یکبار که معلم پنجم مان گفته بود هرکس توانست به این سوال پاسخ دهد ستاره میگیرد، وقتی حدود 5 نفر دست گرفته بودیم، من آخرین نفری بودم که صدا شدم... آخرین نفر بعد از 4پاسخ اشتباه! فردی که از قضا ستاره اش در تابلوی جایزه ها قرار گرفت...

یکبار مادرش آمد سرکلاس و فهمیدم که در انجمن اولیا و مربیان عضو است و با معلم آشنا...

آن موقع ها خیلی توی این باغ ها نبودم... حتی اگر هم سری به باغ میزدم سرگرم زیبایی اش میشدم تا چیزهای دیگر!

 

بزرگتر که شدم اوضاع فرق کرد... من هم یکجایی دوست داشتم مادرم به مدرسه بیاید و معلم ها تحویلم بگیرند... دوست داشتم مادر من هم مرا به کلاس زبان میفرستاد تا مثل فلان دوستم بتوانم راحت انگلیسی صحبت کنم... یا دوست داشتم از بچگی در یک کلاس ثبت نام میشدم و یک مهارت را خوب یاد میگرفتم...

کمی که دغدغه هایم تغییر کرد دوست میداشتم جو خانه مذهبی تر میبود بلکه مسیر رشدم هموارتر میشد... به حال دوستانی که عضو انجمن دانش آموزی بودند غبطه میخوردم درحالیکه خانواده مرا از اینجور فعالیت های حاشیه ای! حتی در دانشگاه هم نهی میکردند...

اما یکجایی به بعد یقه ی خدا رو گرفتم که چرا شخصیت ها و استعدادها و مهارت ها و ظرفیت ها و تاریخ و جغرافیا و خانواده ی بندگانش را اینقدر متفاوت آفریده؟ چرا برای من فلان کار خوب، فلان مهارت، فلان اخلاق، فلان ویژگی مثبت انقدر سخت است و برای دیگری انقدر ساده؟ چرا توانایی حل مسئله فلان دوستم بهتر از من است؟ چرا مهارت ارتباط گیری آن یکی شان انقدر خوب است و من ضعیفم؟

و چراهای دیگری که در پس هرکدامشان ردی از نپذیرفتن خودم بود...

 

امروز اما که درک صحیح تری از زندگی و مخلوقات و هدف خلقت یافته ام و خدا را طور دیگری شناخته ام، امروز که خودم را منصفانه تر و بدور از کمالگرایی میبینم، امروز که شاکرترم، این تفاوت ها را دوست میدارم...

 

چند روز پیش وقتی نشسته بودم و به انسان کامل فکر میکردم... وقتی به مسیر کامل شدن و لزوم تغییر بعضی ویژگی هایم و تاثیری که دوستم در در این تغییرات داشت فکر میکردم... وقتی برای بار نمیدانم چندم به دستورات جمعی اسلام و لزوم رشد در جمع فکر میکردم، دیدم چقدر جالب است که هرکداممان یکسری ویژگی های مثبت شاخص داریم و میتوانیم از همدیگر یاد بگیریم!

شاید برای همه داشتن استاد اخلاق و رشد با چنین برنامه هایی امکان نداشته باشد... ولی چقدر جالب است که وقتی دور هم جمع میشویم یک انسان کامل را میشود دید! چقدر وقتی درکنار همیم قشنگ تکه های پازل انسان، کامل میشود  و چقدر خوب که میتوانیم از هم یادبگیریم و چقدر خوبتر که این یادگرفتن گاهی اتفاقا راحت تر و سریعتر است از دستورات یک استاد اخلاق و چقدر شگفت است که رد عطر ویژگی مثبت دوستان را میتوان در جان نشاند...

 

واقعا خداوند با اینکه این همه تفاوت را خلق کرده اما مسیر تکامل را بر هیچکس نبسته...

اگر همه مان یک شکل و در یک شرایط بودیم چطور میتوانستیم از همدیگر یاد بگیریم؟ چطور میشد انقدر راحت و در دسترس در مسیر تکامل قرار گرفت؟

در این مسیر اما چیزی که اهمیت دارد اولا شناختن ویژگی های انسان کامل و تمرین برای یادگرفتن آنهاست

دوما شناخت ویژگی های منفی و پرهیز از کسبشان است

و مهم تر شناخت خود و ویژگی های مثبت منفی مان است...

 

امروز که این را فهمیده ام خوشحالم... که در کنار دریافت هایم و تاثیر دیگران در رشدم، خداوند در وجود خودم نیز ویژگی هایی قرارداده که به دیگران برای یادگیری و رشدشان کمک میکند...

امروز خودم را بهتر پذیرفته ام... هم ویژگی های مثبتم را و هم کمبودها و گذشته ام را...

 

+ ترکیب تواضع و جمع، معجونی عجیب برای خودسازی است...

++ در این بین اهمیت و جایگاه رغبت ها را دو چندان میتوان درک کرد (این پست)

بسم الله اارحمن الرحیم

 

ساعت حدود ۱:۵۵ بامداده
بیان خطا میده و نه میتونم کامنت بذارم نه پست نه تغییرات دیگه
وبلاگ های به روز شده رو که نگاه میکنم تا ۱۲ دقیقه پیش هم پست گذاشتن
حالا نمیدونم واقعا مشکل از بیانه یا چی....
حتی فکر کردم مشکل از سیستمه و با گوشی هم امتحان کردم ولی اینجا هم همون خطا رو داد

 

میخواستم اینو بنویسم

دارم سعی میکنم نشاط درونم رو زیاد کنم

و وقتی به این نشاط و کارهایی که باعث زیاد شدنش میشه فکر‌ کردم دیدم دلم میخواد توی بیان پست بذارم و گذاشتم

دلم میخواست بشینم فیلم طنز ببینم که دیدم

اما اینبار بدون عذاب وجدان

بدون دلهره 

بدون سرزنش خودم از اتلاف وقت

بدون فکر به برنامه فردا

بدون عصبانی شدن از پدر و مادرم وقتی دیدن نشستم دارم یه چیزایی تایپ میکنم و بعدش فیلم میبینم درحالیکه ساعت ۱ نصف شبه! چندبار به بهانه های مختلف اومدن ببینن دارم چکار میکنم و تذکرات لازم من باب ساعت خواب و کلاس فردا رو دادن...

و حالم خوبه...

من امشب حالم خوبه

و الان دوست دارم برم کتابم رو بخونم تا هرجا که تونستم

بدون سرزنش خودم

بعدش هم بدون استرس نسبت به درسای فردا برم کتاب هام رو آماده کنم برای کلاسم...

 

خیلی احساس نیاز میکنم یکسری کارهای نشاط آور و دوست داشتنی فردی رو برای خودم انجام بدم

بدون عذاب وجدان نسبت به خود آینده و خدای خودم و آدمای اطرافم

و احساس میکنم این روند رو نیاز دارم تا روحم سبک بشه گرفتگی های درونی، نگرانی ها و عذاب وجدان و افکار سردرگم کننده درونم کم بشه

تا یکم ذهنم سامون بگیره و بتونم بهتر زندگی کنم

 

این مدت خیلی برام سوال شده واقعا من به چه کاری اشتیاق دارم؟

یعنی عمیقا دوست دارم چکاری انجام بدم؟ یه کاری که بتونم شب و روزم رو بذارم براش

و حالم رو خوب کنه. یجورایی زندگیم شده باشه...

ورزش که نیست

نوشتن که نیست

مطالعه که نیست

حتی ارتباط با آدما هم نیست

تنهایی هم نیست

فیلم دیدن هم نیست

گشتن هم نیست

هنر هم نیست

نه اینکه به این کارها علاقه نداشته باشم

ولی انگار پشت هرکدوم یه ترس و نگرانی هست یا به عبارت دیگه یه مانع ذهنی برا خودم درست کردم که نرم سراغ اون کار... که باعث شده بهم خوش نگذره ... که باعث میشه اون کار رها بشه

 

سراغ ورزش نمیرم ولی من عاشق ورزش کردنم! من وقتی توی این دو سه ماه کلاس والیبال میرفتم موقع بازی انگار زمان رو گم میکردم... بجز وقتاییکه اشتباه میکردم و شروع میکردم به حساب و کتاب... دنبال یه مقصر درونی بودم ... ناخودآگاه دیگه از بازی خسته شدم.. از بودنم اونجا خسته شدم.... چرا؟ چون از یه جایی به بعد دنبال حال خوب نبودم... دنبال این بودم یه رشد سریع داشته باشم... دنبال این بودم دیگه توی زمین اشتباه نکنم... دنبال این بودم مثل اونیکه چند ساله داره حرفه ای کار میکنه بشم!

من عاشق اسکیت هستم... رزمی رو دوست دارم... من واقعا دلم میخواد ورزش های فکری مثل شطرنج رو یاد بگیرم...  ولی سراغ هیچکدوم نمیرم چون حالم رو خوب‌ نمیکنن! یا حال خوبشون مقطعیه و خستگیش بیشتره برام...

 

 سراغ نوشتن هم نمیرم

جدای از بحث عادت نداشتن از یه جایی به بعد حس کردم نوشته هام پر از ناامیدی شده. دیگه ننوشتم مگر وقتاییکه داشتم خفه میشدم.. یا مگر وقتاییکه خواستم کمالگرایی ام رو کنترل کنم و خودم رو مجبور کردم به نوشتن... هرچند ناامیدانه... هرچند سطحی!

من ولی یه قسمتی از وجودم دوست داره بره سراغ داستان نوشتن... بره پای صحبت مادرشهدا و زندگینامه شهدا رو ثبت کنه...

یه بخشی از وجودم عجیب دوست داره توی نوشتن رشد کنه... ساعت ها وقت بذاره و بنویسه و خسته نشه... و کتابش رو چاپ کنه....

 

من مطالعه رو دوست دارم

یادم نمیاد از بچگی برنامه ثابت مطالعاتی داشته باشم ولی شده یوقتایی یه کتاب بگیرم دستم و بدون توجه به زمان و مسائل دیگه تمومش کنم... من دلم تنگ شده برای اینکه یک شبه یه کتاب بخونم....

مثلا نگران دیر شدن خوابم نباشم... پرش ذهنی نداشته باشم... و غرق بشم توی کتاب و وقتی کتاب تموم شد پر از ذوق بشم نه اینکه برم سراغ برنامه ام و با خودم بگم به جای خوندن این کتاب باید فلان کارو میکردم چون اولویت زمانی با اون بود!!! یا به خودم نگم تو باید بتونی توی برنامه ات مطالعه ثابت داشته باشی! آخه اینجوری کتاب خوندن هم به درد میخوره؟ اصلا حدیث داریم کار کم مداوم بهتر از کار‌ زیاد غیرمداومه!

 

من دوست دارم با آدما بگردم و بدون توجه به اینکه تفریحم رو دوست دارن یا نه خودخواهانه کار خودم رو انجام بدم!

دوست دارم از بقیه بدون عذاب وجدان کمک بخوام!

دوست دارم بدون نگرانی از ناراحت کردن و ناراحت شدن، بدون نگرانی از ضربه زدن و ضربه خوردن باهاشون حرف بزنم... بدون نگرانی از قضاوت شدن.... بدون نگرانی از اشتباه کردن... دوست دارم یادگرفتن رو دوست داشته باشم نه اینکه همیشه پشت سر یادگرفتنم یه غمی باشه، یه واگویه درونی باشه که باید این رو از قبل میدونستم!

 

من دوست دارم تنها باشم و تو تنهایی بدون فکر کردن به دیگران، بدون فکر کردن به برنامه های دیگه کارام رو انجام بدم... یوقتایی بشینم سر چرخ خیاطی  و لباسی که نیاز به دوختن داره رو خراب کنم! یوقتایی بشینم پای گلدوزیِ مانتوم و آستینش رو تا به تا گلدوزی کنم! یوقتایی تو تنهایی م وقتی نیاز به کمک داشتم برم سراغ مامانم یا داداشم که یه کاری رو یادم بدن و بعدش دوباره برم تو تنهایی و اون کار رو ادامه بدم بدون اینکه حس خودمحور بودن داشته باشم...

من دوست دارم تو تنهایی ام گوشیو بذارم کنار و نگران جواب دادن یا ندادن پیام بقیه نباشم... نگران نگرانی های بقیه نباشم... این فکر که من باید منجی بقیه باشم رو بذارم کنار... بلد باشم حال خودم رو خوب کنم که بتونم حال بقیه رو خوب‌کنم....

 

من دوست دارم یوقتایی بشینم فیلم ببینم بدون اینکه به اتلاف وقتش فکر کنم... بدون اینکه نسبت به کارهای عقب افتاده و آدمایی که ازم کمک خواستن و گفتم وقت ندارم عذاب وجدان بگیرم... بدون اینکه به قضاوت بقیه نسبت به خودم فکر کنم... بدون اینکه به این فکر کنم آیا توی مسیر امام زمانم یا نه؟ این کار من رو به خدا نزدیک میکنه یا نه؟ در راستای اهدافم هست یا نه؟

 

من دوست دارم یوقتایی برم بیرون بگردم

برم آکواریوم... برم کوه... توی سکوت فقط برم بیرون و راه برم... دوست دارم برم نمایشگاه های مختلف... برم آدمای مختلف رو ببینم... دلم میخواد کارهای مختلف رو تجربه کنم...

 

من یادم نمیره توی نمایشگاه وقتی خانم خطاط گفت میخوای امتحان کنی؟ با چه ذوقی نشستم پشت صندلی و قلم خطاطی گرفتم دستم... یادم نمیره بعد از ۱۰ سال شایدم بیشتر شروع کردم نوشتن با جوهر و چقدر تشویق های اون خانم دلگرمم کرد

چقدر دوست داشتم یاد بگیرم و بیشتر بنویسم... من یادم نمیره مامانم اونقدر از حالم تعجب کرده بودن که گفتن چرا انقدر رفتارهات هیجانی شده؟ انقدر ذوق داره؟

من هنر رو دوست دارم... شعر رو دوست دارم... نقاشی رو دوست دارم...

 

من همه  این کارهایی که گفتم رو دوست دارم.... ولی با اشتیاق نمیرم سمت هیچکدومشون... چرا؟ 

 

چون حال خوبشون رو بین نگرانی هام گم کردم... چون مزه شیرینشون رو بین تلخی افکارم فراموش کردم... رغبتم نسبت بهشون کم شده... شاید چون این کارها رو کوچیک میبینم! شاید چون پشت سر هرکدوم از اینا غرغرهای درونی و بیرونی شنیدم... از خودم ایراد گرفتم و به ایرادگرفتن های دیگران بها دادم... از کامل نبودن و شکست خوردن میترسم و از خودم بدم اومده که مدیریت ضعیفی داشتم.... و دیگه حالم با این کارا خوب نبوده!

 

ولی میخوام یه مدت به خودم فرصت بدم و برم سراغشون

دلم میخواد تجربه کردن و یاد گرفتن برام شیرین بشه

دلم میخواد بدون حساب و کتاب و مقایسه خودم با دیگران یا گذشته خودم یاد بگیرم... نگم فلانی تو فلان ساعت تونست اینکارو یاد بگیره چرا من نمیتونم! دلسرد نشم... 

دلم میخواد یه مدت به جای این سخت گیری ها روحم رو آزاد بذارم

دوست دارم طعم خوش زندگی رو بچشه و بعدش خودش تصمیم بگیره که مدیریت کنه زمانش رو 

خودش با نشاط تصمیم بگیره چکار کنه

 

دلم میخواد خودم و علایقم رو بپذیرم

دوست ندارم به حرف و قضاوتای بقیه نسبت به خودم اهمیت بدم 

دوست ندارم خودم خودم رو سرزنش کنم

 

و امروز استارتش رو زدم....

میخوام یه مدت خود واقعیم باشم... هرچند یکسری کارها و افکارم رو دوست ندارم

ولی بذارم خودم باشم

به خودم فرصت بدم

فرصت اشتباه کردن... فرصت کامل نبودن... فرصت خودخواه بودن! فرصت خودم بودن....

دلم میخواد خودم رو با همه ضعف هام دوست داشته باشم

و جدیدا خوب میدونم توی این برهه از زندگیم واقعا به این کار‌ نیاز دارم... انگار که گره زندگیم همینه...

به یه زندگی پر نشاط هرچند بی تعادل نیاز دارم تا بتونم توش تعادل با نشاط بوجود بیارم

احساس میکنم وقتی‌ برم دنبال یه کار نشاط آور میتونم غرهای بقیه رو تحمل‌ کنم! میتونم حساسیت هام رو کم کنم... زودرنجی ام رو بذارم کنار... نگرانی هام رو از‌بین ببرم... میتونم خودم باشم!!! 

 

الان خوشحالم...

چون دارم توی‌ مسیر پذیرش خودم قدم برمیدارم...

خوشحالم چون دارم یه چیزی برای جنگیدن پیدا میکنم... یه چیزی که بخاطرش از خوابم بزنم... یه چیزی که بخاطرش با اشتیاق به خودم سختی بدم... یه چیزی که بتونم به بقیه هم توصیه اش کنم!

 

الحمدالله رب العالمین از این مسیری که توش قرار گرفتم...

چقدر‌ به این حال خوب نیاز‌ دارم...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نشاط و آرامش...

صدر دعاهای شبهای قدر پارسالم همینا بود... از برکت چندتا کلیپ از استاد شجاعی که بجای مناجات ها نگاه کردم و پاشون اشک ریختم...

امسال هم به لطف دوستم که گروه زد و هفته ای یکی دو تا از سخنرانی های استاد رو درباره شبهای قدر میذاره دارم به این فکر میکنم که برای شب قدر امسال چی بخوام؟

ظهور و سلامتی امام زمان.عج رو میخوایم درست... پیروزی مسلمین رو میخوایم درست... نابودی دشمنان رو میخوایم درست... سلامتی و رشد و عاقبت بخیری خودمون و خانواده رو میخوایم درست... یار امام زمان.عج شدن رو میخوایم درست...

ولی پارسال تصمیم گرفتم در کنار همه ی این دعاهای کلی، جزئی هم دعا کنم... یعنی اولا از خدا بخوام گره اصلی رشدم رو بهم بشناسونه و دوما حلش کنه ... مسیرم رو هموار کنه توی حل اون...

مثلا پارسال برای نمازهام دعا کردم... چون حس میکردم یکی از چیزایی که برای این مسیر باید ویژه تر بهش توجه کنم همین نمازه... رغبت به عبادات رو از خدا خواستم... چون برام زشت بود بخاطر چندتا ذکر و سخنرانی و... تنبلی کنم... دوست داشتم واقعا روتین زندگیم باشن این چیزا... چندتا چیز دیگه هم خواستم... مثل علم... مثل توحید... مثل بعضی مهارت ها و...

 

اما امسال چی بخوام؟

احتمالا همون پارسالی ها در درجات بالاتر 

ولی یه چیزی که این چند روز ذهنم رو خیلی درگیر خودش کرده همین نشاط و میل هست

بخصوص وقتی میشنیدم میل به عبادت که نداری به واجبات اکتفا کن... نمیخواد به خودت سختی بدی... برام سوال بود چرا؟ چرا میلم به عبادت کمه؟ مگه نه اینکه این عبادات برای عبد شدن و تکامل ما لازمه؟ مگه نه اینکه مسیر رشد از همین اعمال میگذره؟ خب زندگی من بدون اینا یعنی چی؟ چرا باید انقدر زندگیم بی برکت باشه؟ چی میشه که من وقتی یه مشکلی برام پیش میاد نسبت به عبادات بی رغبت میشم ولی یکی دیگه از همین غصه ها فرصت میسازه برای نزدیک تر شدن به خدا؟ خب اصلا این میل و رغبت و نشاط مگه دست منه؟

توی این چند روز سخنرانی های استاد شجاعی درباره تقدیرات شب قدر میشنیدم. از نشاط میگفتن و تغییر سبک زندگی طوریکه شبیه زندگی امام باشه و ما رو به ایشون برسونه

و توی جلسات مربیان هم موضوعی که الان داریم با بچه ها کار میکنیم اراده هست... بهشون میگیم هرکاری که میکنیم اراده باعثش شده... و از اهمیت میل میگیم بهشون.. اینکه اراده یعنی همون میلی که تشدید شده و ما رو میبره سمت عمل یا ترک یک کاری... بهشون از عوامل بازدارنده و وادارنده میگیم... اینکه هرکدوم از اینها تقویت بشه توی اراده مون تاثیر میذاره... از اهمیت فکر و تکرار عمل و تمرین و تاثیرش توی اراده میگیم...

و من؟ انگار که خلأ درونی ام رو پیدا کرده باشم... اون گرهه رو فهمیده باشم... نه اینکه قبلا بهش فکر نکرده باشما... ولی انگار شنیدنش الان و با این ترتیب یه معنای جدیدی برام داره... هنوز هم واقعا این موضوع رو فهم نکردم و دارم درباره اش یاد میگیرم ولی بازم حس خوبی داره برام...

 

با خودم فکر میکنم چقدر جای نشاط توی کارهام خالیه... واقعا چه زمان هایی من خیلی نشاط دارم؟ چه زمان هایی کسلم؟ اون کسالت برای چیه؟ عواملی که باعث میشه نشاط داشته باشم و عواملی که باعث میشه حالم خوب نباشه چیان؟

فکر میکنم... چه کارهایی حالم رو خوب میکنه؟ چرا کارهایی که قبلا حالم رو خوب میکردن دیگه حالم رو خوب نمیکنه؟ چرا یوقتایی کار رو رها میکنم و بی تفاوت میشم؟
 

و بیشتر احساس نیاز میکنم به اینکه به خودم فرصت بدم... برم دنبال کارهایی که دوستشون دارم... بدون استرس... بدون عذاب وجدان و....

باید بیشتر درباره اینا فکر کنم... خیلی موضوع مهم و مبهمیه برام