بسم الله

اول

چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم جلوی مسجد محله مون غرفه های مختلف گذاشتن به مناسبت غدیر. شربت میدن و رنگ سبز و شور و نشاط به پاست. الحمدالله رب العالمین. چقدر دوست دارم برم بگم کمک نمیخواید؟ منم میخوام وایسم اینجا یکم کمک کنم... بشینم برنامه بریزم. با خانمای اونجا کنار هم کار کنیم برای اماممون...

نیایید بگید اینا که ملاک نیست و خیلیا که توی هیئت هستن شور دارن و کافی نیست و...

واقعا این کارها لازمه... اگر اون شخص خلأ معرفتی داره خدا کمکش کنه

ولی دلیل نمیشه منم برای محله ام کاری نکنم. توی مسجد محله‌ام فعال نباشم. (که یکی از مطالبات رهبری هست) و بعد دلم خو باشه که دارم کار معرفتی میکنم... خب اون معرفتی که به عمل نرسیده هم میلنگه و توی این زمینه خدا باید به ما کمک کنه!

 

دوم

فردا امتحان دارم

دیشب و امروز مهمونی بودیم. خسته ام. جسمی و روحی. جسمم از توی مسیر بودن و کم خوابی خسته است. روحم از افکاری که درگیرشم. استرس هایی که باعث شده حساس بشم و یه بحث کوچولو بهمم بریزه. یه بحث کوچولو باعث بشه افکار منفی بیاد سراغم و نیازهای بی پاسخم جلو چشمم باشه.

این چند روز توی فکرم خیلی نسبت به پدر و مادرم گله دارم. و از این افکار که میدونم شیطانی هست ناراحتم. چرا شیطانی؟ چون من از موقع شروع این مسیر این مورد رو میدونستم و یکی از نگرانی هام بود ولی سپردم به خدا. بهش گفتم خودت برام هم مادر باش هم پدر. خودت برام جبران کن. به حضرت زهرا.س و امام علی.ع و امام زمان.عج و امام رضا.ع توسل کردم اوی این مسیر... سراغ شهدا رفتم...

من قبلا هم اینا رو میدونستم. قبلا با خودم کنار اومدم که اونا من رو دوستم دارن و هرکار میکنن برای خودمه. با خودم کنار اومدم که هدایت دست خداست و خودش باید مسیر رو هموار کنه و پدر و مادر یه وسیله هستن. اون بخواد وسیله های دیگه ردیف میشن جلوم... پس گله مندی چرا؟ بخصوص که این مدت هروقت فرصتش پیش میاد ازم عذرخواهی میکنن بابت اینکه فکر میکنن کم کاری داشتن در حقم! و میگن ما تمام تلاشمون رو کردیم ولی کافی نبوده ان شاالله خدا جبرام کنه برات... و این برای من عذابه. غمی که توی وجودشونه اذیتم میکنه. بیشتر از اون وقتی میبینم یه جایی از حرفشون کوتاه میان و میدون رو برام باز میکنن و پا میذارن روی خودشون بیشتر اذیت میشم....

اما بدون اینکه دست خودم باشه این افکار منفی بخصوص توی پروسه امتحانات و خواستگاری بیشتر اذیتم میکنه. وقتایی که روحم خسته و ضعیف میشه. چون نسبت به خودم گله‌مندم و اون بخش از خودم که الان هستم و دوست ندارم زیادی اذیتم میکنه. و دنبال تکیه گاهم. دنبال مرهمم. دنبال هم صحبتم. 

و الان که احساس نیاز میکنم به یکی تکیه کتم اما با وجود محبتی که بهم دیگه داریم گاهی احساس تنهایی میکنم چون حرف مشترکمون کم هست... حرف همدیگه رو نمیفهمیم....

یا وقتی به گذشته نگاه میکنم و میبینم اگه خانواده بیشتر هم فکر و مشوق بودن شاید یه بخشی از گذشته ام که پر از رکود و عقبگرد بود اتفاق نمی افتاد... شاید الان اوضاعم بهتر بود...

البته جواب هم براش دارم.

یکی از دوستام میگفت ازدواجم کنی احساس تنهایی میکنی. کلا انسان تنهاست.

آره خب... اگه اینجوری بهش نگاه کنم میگم الحمدالله رب العالمین. چون خدا میگه بیا سراغ خودم... از همه ببر. قطع شو. و انتم الفقرا الی الله رو فهم کن.

بعلاوه رشد دست خداست. مسیر رشد هرکی با دیگری متفاوته. بودن علما و عرفایی که توی سن بالا تازه مسیر رو پیدا کنن و افتادن توی راه. پس حالا که توکل کردی درست توکل کن. تقوا داشته باش از این افکار و خدایی نکرده نگاه و حرف و عمل نادرست نسبت به پدر و مادرت نداشته باش

 بعدش هم مطمئن باش خدا از جایی که فکرش رو نمیکنی روزی‌های مادی و معنوی میده بهت...

عحیبه آدمیزاد... حتی وقتی منطقت یک چیز رو قبول میکنه ولی توی بزنگاه ها درونت همراه نمیشه و افکارت از کنترلت خارج میشه.

اگه این به معنی ضعف وجودی و تعلقات دنیایی نیست پس چیه؟

 

سوم

یکسری چیزها هم هست که لازمه نسبت بهشون تکلیفم رو مشخص کنم

یک بخشش مربوط به خودم هست. درون خودم. گذشته خودم. حال خودم. توانایی و ناتوانی خودم. خوب و بد خودم. باید با خودم به پذیرش برسم و تعریف درستی از خودم داشته باشم.

بعلاوه باید بتونم ارزش‌های زندگیم رو برای خودم مشخص و ثابت کنم و طبق همونا پیش برم. اینکه هنوز نسبت به بعضی چیزها رفتار ثابتی ندارم اذیتم میکنه. احساس تناقض درونی دارم.

یک بخشش هم مربوط به آدم‌های اطرافم هست. باید بپذیرم دایره محدودی از آدم ها رو باید داشته باشم که با حرفاشون خوشحال و ناراحت بشم. همونایی که ارزش های مشترکی داریم. تایید و رد کردن اون ها باید برام مهم باشه چون طبق شاخص‌هایی که با تحقیق فهم‌شون کردم دارن نقدم میکنن. باید ازشون یاد بگیرم. چرا باید از حرف کسیکه نزدیکی اندیشه نداریم ناراحت بشم؟ مگر نقد منصفانه و حق طلبانه ای داشته باشه. یعنی واقعا بپرسه و دنبال جواب باشه نه اینکه طلبکارانه یا حتی با دلسوزی متعصابه بخواد سوالی بپرسه که دنبال جواب نیست، دنبال نقده... فقط روش نمیشه مستقیم بگه.

باید بپذیرم همه رو نمیشه از خودم راضی نگه دارم. و حتی جایی لازمه بعضی ها توی زندگیم کم بشن... نه به این معنی که دارم انسان ها رو ارزش گذاری میکنم. نه اینکه میگم فلانی بده فلانی خوب. بلکه باید واقع بینانه متناسب با شرایط خودم ارتباطم با آدم ها رو تنظیم کنم و بپذیرم هدایت دست خداست. قرار نیست با کم شدن ارتباطم با فلانی از مسیر الهی دور بمونه! اصلا وقتی خودم هنوز مسیرو نشناختم و بلد راه نیستم دقیقا قراره چطوری توی این مسیر کمکش کنم؟ اونم با این همه تفاوت ارزشی و رفتاری و گرفتن انرژی از همدیگه.

باید تمرکزم رو بذارم روی خودم و این ارزش ها و سعی کنم روز به روز قویتر بشم و به اون چیزیکه میخوام نزدیکتر بشم

با برنامه پیش برم. عادت های مثبت توی خودم ایجاد کنم و عادت های منفی که دوستشون ندارم رو از خودم دور کنم.

ولی توی این مسیر مراقب کمالگرایی باشم. مبادا خودم شروع کنم به سرزنش کردن خودم و وسواس گونه دنبال ایراداتم باشم...

اگر این اتفاق بیفته یعنی عمیقا نتونستم خودم رو با تمام ضعف و قدرت هام بپذیرم و نگاه درستی به زندگی و خودم و مسیر رشد ندارم

و نتونستم به خدای خودم توکل کنم و درست فهمش کنم...

بعدش هم باید سعی کنم ارتباطم رو با آدم هایی که در کنارشون احساس ارزشمند بودن میکنم بیشتر کنم. همونایی که ارزش های همدیگه رو میفهمیم و بهم کمک میکنیم توی این مسیر...

توی جمع هاشون باشم. کنارشون قد بکشم. ازشون یاد بگیرم. باید مراقب این فکر باشم که میگه من باید بتونم با همه آدم ها ارتباط بگیرم و نباید خودم رو ایزوله کنم. این فکر برای وقتی هست که من شنا کردن یاد گرفتم... و باید بدونم خود این یک نوع کمالگرایی هست که از خودم انتظارات اینچنینی دارم... قدم قدم باید برم جلو...

 

چهارم

فکر میکنم باید بشینم و منطقی نسبت خودم و ارزش‌هام رو با خانواده‌ام مشخص کنم. شاید اینطوری بتونم توی مدیریت روابط و تعاملاتم باهاشون و تنظیم توقعاتم منطقی تر فکر و عمل کنم.

شایدداصلا یکسری بحث ها کلا نخواد پیش بیاد و به نگاه و رفتار درستی برسم نسبت به این قضیه.

شاید اصلا لازم نباشه نسبت به برخی رفتار و حرف هاشون احساس غم کنم چون پذیرفتم متفاوتیم...

هرچند برام سخت باشه

هرچند برام درد باشه

ولی بازم الحمدالله که میتونم این رو با روی گشوده بپذیرم

و الحمدالله که خدا هست

یک چیزهایی خیلی برایم عجیب است.

مردم ما برای شهید رییسی اشک میریزند به میدان می آیند و به پاک دستی و دست آوردهایی که داشته اقرار میکند.

مردم ما با چشم خود طوفان الاقصی را دیدند. ضعف ابرقدرت ها و قدرت گرفتن بیشتر ایران در مجامع بین الملل را دیدند.

مردم ما اهمیت قدرت نظامی و منطقه ای و ایستادگی در برابر ظلم برای درست شدن مشکلات را دیدند.

مردم ما 8 سال ضعف و ناکارآمدی را در دولت روحانی دیدند و 3 سال کار و رشد را در دولت شهید رییسی دیدند

 

حال اشکال کار کجاست که این ها همه در نظر برخی فراموش میشود یا حتی برعکس جلوه میکند؟

کجای مبانی ما لنگ میزند که ضعف اعصاب و عدم هوش هیجانی را حماسه میپنداریم آن هم در فضای کاملا گفتمانی؟

یک مادر به فرزندش چه میگوید وقتی پرتاب کردن میکروفن را حماسه تلقی میکند؟ نگران حماسه هایی که فرزندش قرار است در آینده در خانه بسازد نیست؟!

چه میشود که برخی این ها را میبینند و میفهمند و سکوت میکنند؟

نگویید مشکلات اقتصادی فشار آورده! آن ها درست و سر جای خودش.. اما مشکل جای دیگری است چون این حجم بی منطقی حتما ریشه های افرهنگی_سیاسی دیگری دارد...

بسم الله

حس میکنی؟ نقطه بودنت را میگویم در این کهکشان عظیم...

من اما به نقطه بودن فکر نمیکنم

به جهان دیگری شدن فکر میکنم

به سختی هایش

به مقدمه هایی که لازم دارد

و به شدنی بودن یا نبودنش؟

 

این مدت که ازدواج برایم جدیتر از قبل شده و مجدد شروع کرده ام به دیدن خواستگار و پا گذاشتن روی ترس ها و نگرانی ها و کار را سپرده ام به خدا، حس های متفاوت و عجیبی سراغم آمده است.

و فکرهایی که بعضی شان را دوست ندارم و نشان از ضعف های ایمانی و شخصیتی ام دارند

یا آنقدر ناب و خالص اند که از من نبودنشان را با جانم فهم میکنم چرا که من خیلی از آن فاصله دارد و فقط خداست که میتواند اینگونه با آیه ی و کفی بالله وکیلا در دلم آرامش بریزد و در برابر حرف دیگران صبورم کند.

 

این روزها خدا دارد توحید را در میان دردهایم مشق میکند.

من درس زندگی را دارم از درد مقابله با گذشته ای که برای خودم ساختم یاد میگیرم.

من معنای خانواده را بیش از پیش فهمیده ام.

معنای احترام و صبوری را هم.

معنای مدیریت احساسات و توان بیان کردن خود و شناخت دیگری از لابلای حرف هایش را طور دیگری فهمیدم

من این روزها خیلی چیزها که قبلا فهم و عمل نمیکردم را خیلی راحت با دردی که بر جانم مینشیند میفهمم و عمل میکنم آن هم با نشاط و روی خوش!

من این روزها دارم از دردها استقبال میکنم هرچند در برابرشان ضعیف باشم و گاهی هم ازشان فرار کنم ولی دوست شان دارم چون دارند بزرگم میکنند

چون میدانم کارم را به خدایی سپرده ام که بصیر بالعباد است و من و شرایطم را میداند، خواسته ام را شنیده و در اجابتش برایم اتفاقات را میچیند آنگونه که خیر است

من این روزها دارم خودم را دوباره و از نو میشناسم

اهداف و برنامه هایم را از نو دارم مینویسم

به گذشته نگاه میکنم و نور امید و حجم تغییر را میبینم و جان تازه میگیرم برای ادامه

من این روزها حالم خوب است با تمام غم هایی که به دل دارم

از بین شان دارم قد میکشم

 

اما چند غم است که غم بودنشان انگار بیشتر از بقیه چیزهاست و در برابرشان کوچک و ضعیفم...

یکی غم خانواده است. اینکه این شرایط دارد آنها را بیشتر از من اذیت میکند.حس میکنم تاب تحمل این شرایط را ندارند و من هم کمک زیادی نمیتوانم بهشان بکنم جز اینکه سعی کنم امیدوارانه لبخند بزنم، استرس هایم را نشانشان ندهم، اگر جایی حرف و رفتاری داشتند که دوست نداشتم یا پیام منفی برای طرف مقابل داشت به روی شان نیاورم چون خودشان به اندازه کافی خودخوری دارند بابتش و اگر هم جایی لازم بود نکته ای را بگویم کادو پیچ شده تحویلشان دهم.... حتی اگر نپذیرفتند هم بگویم اشکالی ندارد شما هم درست میگویید...

 

غم بعد که غم عظیمی است و در وصفش کلمه ها ناتوان اند غم خسرانی است که خود برای خود رقم زدم...

غم چیزی است که میتوانستم باشم و شده ام

و این با هر خواستگاری که می آید به رخم کشیده میشود...

چه در مسایل درسی چه فعالیت ها و اشتغال

چه مهارتی

چه اعتقادی و سیاسی

چه شخصیتی

چه...

چقدر خودم را خرج ناچیزها کردم

چقدر بی برنامه عمر گذراندم

چقدر روحم ضعیف شده

و چقدر مواجهه شدن با این ها برایم سخت است...

گذشته ای که فکر میکردم از آن گذشته ام رهایم نمیکند...

پذیرفتن اینکه با خودم چکار کردم اذیتم میکند...

این انکسار تا کجا باید ادامه داشته باشد؟ جلوی چند نفر دیگر باید خرد شوم؟ چقدر دیگر باید صبوری کنم؟

 

یک جایی به خدا میگویم... مگر نگفته جبران میکند برایم؟ مگر نگفته کار را بسپارم به خودش؟ مگر قرار نشده کمکم کند؟

پس چرا من هنوز ضعیف است و نمیتواند قوی پیش برود؟

منکه هر روز دارم میخوانمش... منکه امیدوارانه به رحمتش چشم دوخته ام...

زمان که به عقب برنمیگردد تا راه بهتری در پیش بگیرم... پس باید الانم را بسازم.. باید جبران کنم.. باید با سرعت بیشتری پیش بروم... پس چرا همچنان در بزنگاه ها زمین 

گیر میشوم؟ من که فقیرم و اوست غنی... پس چرا به این فقر رحم نمیکند و خیرهایش را عطایم نمیکند؟

اما بعد پشیمان میشوم... نمیخواهم ناشکری کنم... تا همین جا هم لطف هایی در حقم کرده که برای 6 ماه بسیار نشدنی به نظر می آمده! ولی او تا الانش را به بهترین شکل برایم ساخته است از این به بعدش هم در همان پازل دارد میچیند و باید صبوری کنم... باید به پناه خودش بروم... باید بدانم که این مسیری است که خود او راه بلدش است و این من را خود او بهتر از من میشناسد و اوست که تواناست تا به بهترین وجه بهترین ها را برایم بچیند...

پس باید صبوری کنم... باید حرف هایم را عمل کنم...

اگر حسبنا الله میگویم و او را وکیل خود میدانم باید که با ایمان تدبیرهایش را بپذیرم

و اگر تلاش میکنم تا تقوا پیشه کنم و از حق دور نشوم، باید که باور کنم خودش راه نجاتی برایم قرار میدهد از جایی که انتظارش را ندارم... اصلش این است که توکل با دانستن مسیر توکل نیست... توکل آنجاست که هیچ راهی نمیبینی و باز هم به او کار را میسپاری و یقین داری که قرار است کارت را برایت درست کند از راهی که فکرش را نمیکنی و حتی دوست نداری!

اوست هادی. اوست غنی. اوست قوی. اوست معطی. اوست مولا. اوست عزیز. اوست غالب...

اوست که تزکیه میکند و تعلیم میدهد...

شاید این روزها هم برای همین باید... که وجودم قل بخورد و ناخالصی هایش بیاید رو تا آماده پذیرش کراماتی باشد که میخواهد در آن بریزد...

 

خلاصه که این های و هوی ها را باید که به عمل رساند که

حافظ! هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست ...

بسم الله النور

این مدت بواسطه‌ی کلاس‌هایی که شرکت میکنم ذهنم خیلی مشغول شده.

که من به امیدی وارد این کلاس‌ها شدم و انتظار تغییر را از خودم داشتم.

اینکه واقعا توی این ۳ ماه از هر درس و هر استاد چی یاد گرفتم؟ چه چیزهایی میتونستم یاد بگیرم که به خاطر کوتاهی خودم نتونستم؟ و چه چیزایی باید یاد میگرفتم که به اقتضای جو کلاس یا اساتید امکانش فراهم نشد؟ و برای جبرانش باید چکار کنم؟

چه کارهایی نصفه و نیمه موند که باید جمع و جورشون کنم؟ اصلا چرا نصفه نیمه موند و چطور باید جمع و جورشون کنم؟

اولش خیلی حس منفی نسبت به خودم داشتم. اینکه با وجود این کلاس ها هم چیزی تغییر نکرده و رشد آنچنانی نداشتم پس دیگه امیدی نیست..

ولی وقتی نشستم فکر کردم دیدم تغییرات مثبت زیادی توم بوجود اومده‌...

تنظیم خواب که برام مثل غول بود. روحیه ای که مثبت تر شده. رابطه امذبا خدا بهتر شده. دقتم روی نمازم بیشتر شده. رابطه ام با خانواده ام بهتر شده. دارم سعی میکنم پیش زمینه های ذهنی‌م رو بذارم کنار و حل مسئله ای مشکلات رو بررسی کنم. و چیزای کوچیک و بزرگ دیگه...

هرچند هنوزم کلی ضعف دارم و کلی کار نیمه تمام مونده که فکر کردن بهشون اذیتم میکنه و بهم استرس و ناامیدی میده

اما دارم سعی میکنم نسبت به خودم به پذیرش برسم. و این حرف استادمون رو فراموش نکنم: « ضما الن مثل دونده ای هستین که توی تصادف پاش شکسته، نباید از خودتون انتظار داشته باشید مثل قبل و با همون سرعت و توان پیش برید. باید کم کم تمرین کنید و دوباره به اون حد توانایی برسید.»

و چقدر خواستن از خدا و تکیه بهش خیلی کمکه...

به نام الله

این روزها درباره‌ی استکبار زیاد حرف زده یا شنیده‌ام

سرکلاس هم وقتی داشتیم درباره باب استفعال صحبت میکردیم که معنیِ طلب کردن می‌دهد، درباره‌ی استکبار سوال پرسیدیم.

استادمان گفتند استکبار به معنای طلب بزرگی کردن است. یعنی وقتی کسی خودش و کارهایش را بزرگ میبیند. یا خودش را نسبت به دیگری بزرگتر(برتر) میداند.

و من فکر کردم به تک تک لحظاتی که خود را، اعمالم را، دست آوردها و موفقیت‌هایم را، استعدادهایم را، مهارت ها و توانمندی‌هایم را، علم و دانشم و حتی عباداتم را بزرگ دیده‌ام.

لحظاتی که آن‌چه داشته‌ام و آن‌چه انجام داده‌ام را از خودم دیده‌ و حتی در برابر خدا هم قد علم کرده‌ام.

یا وقت‌هایی که نه مستقیم اما خیلی ریز حرف‌های خدا را با آنکه مهم بوده تخفیف داده‌ام.

چه برای مباحث فقهی و احکامی مثل نماز و روزه و وضو و... که با خود گفته‌ام سخت نگیر بابا! و به بهانه‌ای به دنبال آموختن و عمل کردن دقیق نبوده‌ام...

و چه برای مباحث اخلاقی مثل احترام به والدین که یک جاهایی گفته ام من مورد ظلمم! با همچین رفتاری حتی از والدین، حق دارم که اعتراض کنم. حق دارم مقاومت کنم و روبرویشان بایستم!

و چه برای تصمیمات زندگی‌ام که خیلی جاها میخواستم کارها را آن‌طور که خودم میخواهم پیش ببرم، بدون در نظر گرفتن آن‌چه خدا میخواهد.

خواسته‌ام صفر تا صد زندگی را خودم مدیریت کنم. کارها طبق برنامه‌ی من پیش برود. آدم‌ها همانی باشند که من میخواهم. همه چیز تحت کنترل من باشد. با علم من. با توانمندی من. با قدرت من!

غافل از آنکه خدا جور دیگری میخواهد. به من تکلیف دیگری داده است و تدبیر دیگری دارد...

ولی من نمیفهمم یا نمیخواهم بپذیرم و بهانه می‌آورم...

 

های و هوی: چقدر خودم را از یکسری چیزها دور میبینم درحالیکه میتوانم نزدیکشان باشم...

و اعوذ بالله من نفسی . . .

بسم الله الرحمن الرحیم

گر خرد کامل شود انسان نمی بیند زیان
بدترین دشمن چه باشد آدمی را جز زبان؟

گرگها درّنده‌اند تکلیفشان روشن ولی
وای از آن گرگی که پنهان است در ذات شبان

قبل از آنکه دل برنجانی کلامت را بسنج
تیر رفته بر‌نمی‌گردد به آغوش کمان

هرچه بر خود می‌پسندی را بگو با دیگران
فرق دارد نازنینم نیش جان با نوش جان 

گر دلی را بشکنی تعریف حالت این شود
همچو مرغی که قفس باشد برایش آسمان 

نزد خالق با منیّت من منم هرگز نکن
ما کجائیم نقطه‌ای در ناکجای کهکشان

احمدجم


اصل اول: باید که در گفتن‌هایت منیت نباشد...