بسم الله الرحمن الرحیم

 

نشاط و آرامش...

صدر دعاهای شبهای قدر پارسالم همینا بود... از برکت چندتا کلیپ از استاد شجاعی که بجای مناجات ها نگاه کردم و پاشون اشک ریختم...

امسال هم به لطف دوستم که گروه زد و هفته ای یکی دو تا از سخنرانی های استاد رو درباره شبهای قدر میذاره دارم به این فکر میکنم که برای شب قدر امسال چی بخوام؟

ظهور و سلامتی امام زمان.عج رو میخوایم درست... پیروزی مسلمین رو میخوایم درست... نابودی دشمنان رو میخوایم درست... سلامتی و رشد و عاقبت بخیری خودمون و خانواده رو میخوایم درست... یار امام زمان.عج شدن رو میخوایم درست...

ولی پارسال تصمیم گرفتم در کنار همه ی این دعاهای کلی، جزئی هم دعا کنم... یعنی اولا از خدا بخوام گره اصلی رشدم رو بهم بشناسونه و دوما حلش کنه ... مسیرم رو هموار کنه توی حل اون...

مثلا پارسال برای نمازهام دعا کردم... چون حس میکردم یکی از چیزایی که برای این مسیر باید ویژه تر بهش توجه کنم همین نمازه... رغبت به عبادات رو از خدا خواستم... چون برام زشت بود بخاطر چندتا ذکر و سخنرانی و... تنبلی کنم... دوست داشتم واقعا روتین زندگیم باشن این چیزا... چندتا چیز دیگه هم خواستم... مثل علم... مثل توحید... مثل بعضی مهارت ها و...

 

اما امسال چی بخوام؟

احتمالا همون پارسالی ها در درجات بالاتر 

ولی یه چیزی که این چند روز ذهنم رو خیلی درگیر خودش کرده همین نشاط و میل هست

بخصوص وقتی میشنیدم میل به عبادت که نداری به واجبات اکتفا کن... نمیخواد به خودت سختی بدی... برام سوال بود چرا؟ چرا میلم به عبادت کمه؟ مگه نه اینکه این عبادات برای عبد شدن و تکامل ما لازمه؟ مگه نه اینکه مسیر رشد از همین اعمال میگذره؟ خب زندگی من بدون اینا یعنی چی؟ چرا باید انقدر زندگیم بی برکت باشه؟ چی میشه که من وقتی یه مشکلی برام پیش میاد نسبت به عبادات بی رغبت میشم ولی یکی دیگه از همین غصه ها فرصت میسازه برای نزدیک تر شدن به خدا؟ خب اصلا این میل و رغبت و نشاط مگه دست منه؟

توی این چند روز سخنرانی های استاد شجاعی درباره تقدیرات شب قدر میشنیدم. از نشاط میگفتن و تغییر سبک زندگی طوریکه شبیه زندگی امام باشه و ما رو به ایشون برسونه

و توی جلسات مربیان هم موضوعی که الان داریم با بچه ها کار میکنیم اراده هست... بهشون میگیم هرکاری که میکنیم اراده باعثش شده... و از اهمیت میل میگیم بهشون.. اینکه اراده یعنی همون میلی که تشدید شده و ما رو میبره سمت عمل یا ترک یک کاری... بهشون از عوامل بازدارنده و وادارنده میگیم... اینکه هرکدوم از اینها تقویت بشه توی اراده مون تاثیر میذاره... از اهمیت فکر و تکرار عمل و تمرین و تاثیرش توی اراده میگیم...

و من؟ انگار که خلأ درونی ام رو پیدا کرده باشم... اون گرهه رو فهمیده باشم... نه اینکه قبلا بهش فکر نکرده باشما... ولی انگار شنیدنش الان و با این ترتیب یه معنای جدیدی برام داره... هنوز هم واقعا این موضوع رو فهم نکردم و دارم درباره اش یاد میگیرم ولی بازم حس خوبی داره برام...

 

با خودم فکر میکنم چقدر جای نشاط توی کارهام خالیه... واقعا چه زمان هایی من خیلی نشاط دارم؟ چه زمان هایی کسلم؟ اون کسالت برای چیه؟ عواملی که باعث میشه نشاط داشته باشم و عواملی که باعث میشه حالم خوب نباشه چیان؟

فکر میکنم... چه کارهایی حالم رو خوب میکنه؟ چرا کارهایی که قبلا حالم رو خوب میکردن دیگه حالم رو خوب نمیکنه؟ چرا یوقتایی کار رو رها میکنم و بی تفاوت میشم؟
 

و بیشتر احساس نیاز میکنم به اینکه به خودم فرصت بدم... برم دنبال کارهایی که دوستشون دارم... بدون استرس... بدون عذاب وجدان و....

باید بیشتر درباره اینا فکر کنم... خیلی موضوع مهم و مبهمیه برام

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دیروز موقع برگشتن از حوزه چشمم خورد به وسایل هفت سین. مثل شمع و سیب پلاستیکی و... یکم که رفتم جلوتر ماهی قرمز هم دیدم. شب هم دیدم استوری از خونه تکونی گذاشتن... انگاری واقعا داره عید میشه!

فکر کردم به پارسال این موقع و سردرگمی ها و تاریکی های وجودم...  چقددددرررر تحولات درونی داشتم از اون موقع تا الان...

چقدر حضور خدا و لطف خدا رو حس میکنم... چقدر قشنگ نشدنی های ذهنم رو به شدن تبدیل کرد... چیزایی که فکرش رو نمیکردم شبیه معجزه برام رقم زد..

چقدر دوستش دارم و شرمنده اش هستم..

هرچند هنوز خیلی عقبم از مسیر و یوقتایی گاف هایی میدم و کوتاهی هایی میکنم که دوباره یادم میاره قانع به همین نشو... ذوق کن از رشدت، خوشحال بشو ولی متوقف نه!

نکنه دوباره توی روزمره هات گم بشی و خدا رو یادت بره؟

نکنه با این مشغولیات جدید و کارهایی که داری انجام میدی و تعریف هایی که ازت میشه هوا برت داره ها... نکنه وقتی بنظر خودت داری برای خدا کار انجام میدی ازش دور بشی؟!

 

این مدت بین سخنرانی هایی که گوش میدادم این جملات برام جالب بود

راه رویش علامه مصباح نگاهم رو نسبت به قرب الهی و نسبت به ولایت عوض کرد. قرب یعنی نزدیکی نه از نظر مکانی... بلکه از نظر وجودی و روحی...  یعنی خودمون رو شبیه خدا کنیم... به تعبیر ایشون "«قرب خدا» جایی است که هر کمالی فرض شود عالی‌ترین مرتبه آن در آنجاست" و این یعنی زمانیکه من کمالات الهی رو در خودم بوجود آوردم میتونم به قرب خدا برسم و اینکه میگن در قیامت مقامی هست که همه غبطه اش رو میخورن و اون قرب الهیه نه به این معنا که خدا یه جا نشسته و من قراره برم نزدیکش... بلکه به این معنیه اون کمالات در من فعال شده و لذت هایی رو از اون بدست میارم چون ظرفیتش رو درون خودم بوجود آوردم...

اما درباره ولایت... یکی از معانی ولایت پیوند نزدیک هست. وقتی میگیم اولیاءالله یعنی این افراد پیوند نزدیکی با خدا داشتن و این یکی از مراتب قرب خداست... (ولایت معانی دیگه ای مثل اطاعت و.. هم داره که اینجا مدنظرم نیست) 

سخنرانی استاد شجاعی درباره تقدیرات شب قدر درباره فعال کردن صفات الهی توی وجودمون بود.. اینکه ما بعنوان انسان خیلی ارزشمندیم و میتونیم خیلی بزرگ باشیم.. تا حدیکه میتونیم تجلی صفات الهی باشیم... و سوال سختشون این بود:الان ما چندتا اسم الهی رو توی خودمون فعال کردیم؟

و یک صوت دیگه از یک استاد دیگه هم درباره خلیفه الله بودن ما... اینکه ما باید نماینده خدا باشیم و برای نماینده خدا شدن باید شبیهش بشیم...

توی همین صوت آخری میگفتن ما باید انسان کامل بشیم و هرکدوم از عبادات یک مرتب از کمال رو برای ما بوجود میارن... مثلا کسیکه روزه میگیره ولی نماز نمیخونه یک مرتبه از کمال رو بدست نمیاره... حتی میگفتن بعضی از نوافل هم مراتبی از کمال رو برامون بوجود میارن و بدون اینها نمیتونیم به انسان کامل بودن برسیم...

 

وقتی به اینا فکر میکنم میبینم چقدر از مسیر دورم... اما مثل بچه دبستانی که براش از فرمول های دانشگاهی حرف بزنی وجودم خیلی درکی ازشون نداره 

و طبیعتا خیلی هم تلاشی برای رسیدن بهش نمیکنم. این قضیه ناراحتم میکنه که سرگرم آبنبات شدم! انگار این روزام با اینکه نسبت به پارسال روحم آروم تر و مسیرم مشخص تره اما اون تضرع و احساس نیاز به خدا رو ندارم و این برای من نشونه پسرفته... 

یوقتایی فکر میکنم خدا رو شکر که یه جاهایی از زندگی رو برامون سخت میکنه... انگار این سختیا لازمه تا اون احساس نیاز دوباره توی ما بوجود بیاد و شروع کنیم با تضرع دعا کردن... و دوباره دستامون رو ببریم بالا و بگیم "یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک الا الدعا..." و همین شروع یه رشد دوباره و وارد شدن به یه مرحله جدید از بندگیه...

واقعا جای شکر داره این غم ها...

چقدر دوست دارم درباره اش بنویسم...

درباره اینکه چقدر خدا دوستمون داره که این غم ها رو میذاره توی دلمون... این ضعف ها رو میاره به چشممون... توی موقعیت هایی قرارمون میده که بیفتیم زمین... و این افتادن زمین ها اصلا شکست نیست... بلکه شروعیه برای بالا رفتن... برای اینکه متوقف به جایی که هستیم نشیم... قانع نشیم به همین که هستیم... انگار خدا میدونه ما و ذهنمون محدوده و درکی از نامحدود نداره برای همین خودش شرایط سخت تری برامون بوجود میاره که بریم در خونه اش و ازش بخوایم قویمون کنه... رشدمون بده... ظرفیتمون رو زیاد کنه... تا بتونیم از پس اون شرایط بر بیاییم... و بتونیم یکی از صفات خدا رو درونمون فعال کنیم... به سمت قرب الهی پیش بریم و بتونیم شبیه تر بشیم به خلیفه خدا بودن... و انسان کامل بشیم...

چقدر قشنگه این رنج ها...

یه کتاب هست به اسم رنج مقدس... نخوندمش ولی بعد از این افکار اسم این کتاب هم برام جالب تر شده...

رنج مقدس... واقعا رنجی که از طرف خداست و من رو به خدا نزدیکتر میکنه مقدسه...

 

چقدر ساده بودم که توی هر شرایط سختی که برام پیش میومد فکر میکردم حتما خدا دوستم نداره... حتما خدا میخواد ازم زهره چشم بگیره... حتما یه مانعی توی رشدم بوجود اومده... هرچند هنوزم ظرفیتم پایینه و توان رنج های سنگین رو نداره... ولی همینکه یه جایی یه مانعی توی کارمون بوجود بیاد که بفهمیم ما نیستیم که کار رو پیش میبریم و ما نبودیم که کار رو پیش بردیم، همین خودش یه رشد بزرگه.. همین خودش داره ما رو آماده میکنه برای بزرگتر شدن...

 

++نمیدونم درباره حجاب عادت نوشتم یا نه... ولی خود همین عادت میتونه خیلی مانع جدی توی رشد ما باشه... حجاب بشه بین ما و خدا...

 

+++چقدر جدیدا زندگی جالبه... و چقدر یوقتایی ترسناک میشه... برای من وقتی بقیه شروع میکنن تعریف کردن ترسناک تر از وقتیه که توی چشم شون خیلی هم بالا نیستم!

این روزا خیلی ازم تعریف میشه!!! خیلی زیادی بالا میبیننم که خودم میدونم این نیستم... از هر جهت که فکرش رو میکنم شرایط ترسناکیه و پناه بر خدا... 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

رفتم دفتر مشاوره و درباره خودم و روابطم با استادمون صحبت کردم

_ من واقعا نمیتونم بعضی رفتارها رو تحمل کنم... اینکه یکی خودش اشتباه میکنه ولی مسئولیتش رو قبول نمیکنه اذیتم میکنه. 

اینکه بدتر از اون که جرات نداره حرفش رو بزنه میخواد مسئولیتش رو بندازه روی دوش من و حرفش رو از زبون من بزنه بیشتر اذیتم میکنه

و اینکه اصلا من اون حرف رو نزدم و طرف مقابل داره اون حرف رو میذاره توی دهنم و اصلا فکر نمیکنه شخص شنونده چقدر حسش نسبت به من بد میشه و چه قضاوت ها و حرفایی پشت سرم پیش میاد واقعا بهمم میریزه 

و در نهایت نتیجه این میشه که نمیتونم تحمل کنم، نمیتونم سکوت کنم، اولش سعی میکنم بگم این حرف من نیست، احتمالا سوتفاهم پیش اومده، یا حتی یوقتایی میگم شاید من طوری حرف زدم که شما این برداشت رو کردید، ولی وقتی میبینم طرف مقابل اصلا به روی خودش نمیاره، اصلا اشتباهش رو نمیپذره و اصلا اصلا اعتقاد نداره که رفتارش اشتباهه، اون موقع شروع میکنم کارش رو به روش آوردن... میگم خانم فلانی شما این حرفتون درست نیست. من اصلا این حرف رو نزدم. عین کلماتی که من بکار بردم این بود نه اینی که شما دارید میگید! و آخرش هم من متهم میشم که تو جمع رو بهم میریزی!

یکی از بچه ها بهشون گفت خانم فلانی هرچند که نقطه(اسم من رو گفت)  به شما این حرف رو زده باشه کار شما درست نبوده که بیایید و جلوی جمع اون حرفا رو به من بزنید! بنده خدا هم گفت خب نقطه ام وقتی اون حرف رو زد بچه ها بودن! من؟ داشتم آتیش میگرفتم... رو به اون دوستم که اونجا بود گفتم من جلو جمع این حرف رو زدم؟؟؟(من وقتی بچه ها بودن آؤوم یه گوشه با ایشون در حد چند جمله کوتاه حرف زدم!) خانم فلانی هم دستپاچه گفت من نگفتم جلو جمع گفتی گفتم وقتی بچه ها بودن اون حرف رو زدی!

جلو خودم وقتی اینطوری میگن شما ببینید پشت سر چطورین!

اینطور مواقع نمیدونم واقعا رفتار من درسته یا نه؟ ما داریم کار فرهنگی برای ظهور انجام میدیم... حالا اینجا اگر من از خودم دفاع کنم باعث دلخوری میشه و ممکنه جمع از هم بپاشه یا کار پیش نره.... اگر سکوت کنم دوباره شماتت میشم که تقصیر خودته سکوت میکنی... تو باید از حقت دفاع کنی... باید سوتفاهم ها رو برطرف کنی... کی گفته خدا راضیه تو انقدر به بقیه اجازه بدی به این رفتار اشتباهشون ادامه بدن؟

 

 

اما نظر استادمون این بود که

در لحظه جواب نده. سکوت کن... زمان خودش نشون میده حق با توئه. لازم نیست برای اثبات خودت به دیگران با خشم رفتار کنی... آروم باش... 

بعلاوه اینم گفتن به این فکر کن آیا خودت اصلا رفتار اشتباهی نداشتی؟ شاید یه قسمتی از رفتار اشتباه طرف مقابلت در نتیجه رفتار اشتباه خودت باشه

 

راستش یه جایی حس کردم استادمون خیلی عادی با این رفتار برخورد میکنن انگار اصلا مشکل خاصی نیست و طبیعیه

بخصوص که اینم بهم گفتن حساس نباش

و این یکم برام مبهم بود.. شاید چون استادمون خودشون توی این فرهنگ بزرگ شدن اینا براشون عادیه!

اینم بهم گفتن که اگر بگذری میبینی روابط به حالت طبیعی خودش داره ادامه پیدا میکنه و سعی کن از کنار این چیزا رد بشی...

با این حال که واقعا درونم بهم میریزه توی اینجور مواقع و فکر میکنم جواب ندادن اشتباهه اما بازم سعی کردم بهش فکر کنم و امتحانش کنم...

 

از اون موقع سعی کردم وقتی یکی بهم چیزی میگه که حس میکنم واقعا درست نیست، یا قضاوتی داره که از نظرم حق نیست سریع جواب ندم...

مثلا توی مجموعه ای که هستم یکی از خانما ناراحت بود چرا هرچی در زده در رو باز نکردم درصورتیکه اون زمان ساعت کاری مجموعه نبود و منم مسئول اون قسمت نبودم و اگر در رو باز مبکردم و مراجع بود نمیتونستم پاسخگو باشم و معمولا هر مسئولی هم که میاد کلید داره و خودش در رو باز میکنه برای همین به کار خودم ادامه دادم.

وقتی دلخوری اون خانم رو دیدم خیلی دوست داشتم بگم نه من نمیدونستم شمایید و فکر میکردم خودتون حتما کلید دارید و نمیخواستم اذیت بشید ولی با اینکه دیدم ازم یکم عصبانی هستن سکوت کردم و رفتم کمکشون هرچند کار خودم مونده بود...

بعد که آروم شدن براشون توضیح دادم که اصلا امروز حضور من برای کار دیگه ای بوده و دلخوری خیلی راحت حل شد... حتی شاید خودشون هم از قضاوتشون ناراحت بودن...

و از اون موقع یه چیزی درونم میگه انگار بدون جزع و فزع کردن هم کار پیش میره! و انگار این راه هم جواب میده!

و این یعنی یه گام به سمت آروم شدن برداشتن...:)

 

هرچند هنوزم حسم نسبت به اون بنده خدایی که اونطور تقصیرها رو انداخت گردن من مثبت نیست ولی دارم سعی میکنم گذشته رو پیش نکشم و در عین اینکه اجازه نمیدم من مقصر بشم سکوت هم تمرین کنم... چقدر اینطور با سیاست رفتار کردن برام سخته و چقدر دوستش ندارم... اما ظاهرا لازمه...

 

 

بسم الله

چقدر حرف برای گفتن دارم!

 

از کربلا رفتن بدون مادر و برادر به همراه پدر و مادربزرگ و دایی! و چالش هایی که داشت... از حضرت عباس... از امام علی علیه السلام... از صوتهای راه رویش که نگاهم رو به ولایت و قرب عوض کرد... از ماه رجب که ماه ولایته... که باید با شناخت و اجازه از امام علی علیه السلام وارد شعبان که ماه پیامبره شد... از زیارت اما علی علیه السلام توی این ماه... از تکرار جریان اربعین با پدرجان و در عین حال فهم این موضوع که خیلی از این رزق ها بخاطر ایشون و همراهی ایشون داره شامل حالم میشه... حالا باید چکار کنم؟ بخاطر چندتا توپ و تشر خودم رو از این رزق ها محروم کنم؟ از گله به حضرت علی... یه مکالمه ی بی پروا... که میدونم یکم بی ادبانه است اونجا باشی و توی اون زمان و مکان این مسائل رو اینطور مطرح کنی اما حس کردم پناهم شدن و دوست داشتم باهاشون بدون سانسور حرف بزنم... حتی اگر خودخواهانه باشه... دوست داشتم درونم خالی بشه...

 

از تغییرات بعد از کربلا و بیاد آوردن اون مکالمه دلی با حضرت عباس توی بین الحرمین... اون دل شکسته شدن.. از حرفی که بهشون زدم و خواسته ای که داشتم و تکرار حس ماه رمضون پارسال... دیدن معجزه درونم اونم توی دوره ای که به عجز رسیده بودم...

 

از پدری که با پیش اومدن یک موضوع غیر روتین مثل خواستگار برای من، سفر، عقب افتادن حقوق و ... استرس میگیرن و حساس و ایرادگیر میشن.. بهم امر و نهی میکنن ... اما جدیدا میگن آرامش من رو دوست دارن و کاری به کارم ندارن! حتی اگر برنامه ام شلوغ باشه و از 8 صبح تا 7شب بیرون باشم بازم چیزی بهم نمیگن! حتی اگر چیزی هم بگن بعدش میان عذرخواهی میکنن! تازه قبولمم دارن و ازم نظر میخوان که دیدم علاوه بر خودم برای مادرمم عجیبه... نمیدونم خوشحال باشم یا چی....

 

از سخت بودن مقوله ازدواج... از دنیایی شدن نگاه... از تناقض... از محافظه کاری ...

از زخم های عمیقی که دارن التیام پیدا میکنن اما گاهی سرباز میکنن و یه خودی نشون میدن!

از توکلی که ضعیف میشه و هی باید شارژش کنم... اتفاقاتی که باعث میشه بفهمم حدم خیلی کوچیکه...

از حس منفی ای که گاهی نسبت به خانواده میاد سراغم... از خشم های پنهان درون که گاهی یکدفعه خودش رو نشون میده... و باعث میشه خودم رو دوست نداشته باشم...

 

از شرکت در دوره ای که کمکم کرده کمال گرایی ام رو کنترل کنم ولی احساس میکنم لازمه حد تعادل رو بیشتر رعایت کنم چون انگار دارم به کم قانع میشم...

از صوتهایی که بهم میگه چقدر از قسمت خیال و وهم دارم ضربه میخورم و بیشتر باید مراقبت کنم...

از اهمیت نماز و متوقف شدن رشد بخاطر اهمیت ندادن به نماز... از اهمیت نماز شب... از اهمیت سکوت و ارتباطش با حکمت... از شوخی هایی که میتونن مصداق دروغ باشن و آثار سو داشته باشن... از اهمیت تحلیل... چیزیکه غفلت ازش باعث میشه چندین بار از همون نقطه ضعف زمین بخوری و یک اشتباه را چند بار تکرار کنی... از اهمیت مراقبه و محاسبه و شیطان شناسی... از اهمیت فرمول دونستن... از اهمیت دقیق بودن... از اهمیت خویشتن داری و باری به هر جهت زندگی نکردن... از تفاوت معنا خوشی... از ظلمی که به خودم کردم... از غفلتی که کردم... از ظلمی که به خودم کردم.......

 

از تاثیرات مثبت محیط و رفیق و تجربه های جدید و جرات دادن به خودم برای کارهای جدید... از پوستر و از جزوه نویسی و از لحظه در عمل و از 22 بهمنی متفاوت...

از حوزه و مباحثه با هم کلاسی... از بالا رفتن معدل که توی خودم نمیدیدم و همه از لطف خداست... از برنامه ای که اخیرا داشتیم و حرف ها و دلخوری هایی که پیش اومد... از حرفایی که پشت سرم زدن و شنیدم... از حرفایی که برای دفاع از خودم پشت سرشون زدم و پشیمونم... از خودی که گاهی عجیب و ترسناک میشه...

از منظم تر شدن خودم و برنامه هام... انجام دادن کارهایی که توی خودم نمیدیدم و از خودم هم نمیبینم...

 

از پر بودن برنامه ام... از مربی اعتکاف شدن... از ادامه دادن مربیگری... از میز گفت و گویی که با دبیرستانیا داشتیم و واکنش مثبتشون... از 

از حس شلوغی برنامه و کم شدن خلوت و معنویت...

از کم شدن استرس ها و امیدواری و یکجاهایی رجای زیاد که باید با تلنگر، خوف قاطی اش کنم

 

از چالش هایی که این برنامه جدید برام پیش آورده... از احساس عجزم توی ارتباط با آدم ها... توی ارتباطات سطحی خوبم... ولی وقتی بخواد عمیق بشه خیلی باگ دارم... خیلی... از همدلی ضعیف و مکالمه خشک و جدی و گاهی بیرحمانه گرفته تا شوخی هایی که میتونه اثر بدی داشته باشه و ...

 

از غرور از غرور از غرور........ پناه بر خدا از غرور که یوقتایی خودت نمیفهمی ولی میبینی دقیقا این رفتارت ریشه در غرور داشته...

از سختی ارتباطات و توی جمع بودن... از سختی کار با تیم جدید... از دروغ هایی که از سر ضعف میگیم.. از گردن نگرفتن اشتباه و توجیه... از تبرعه خودمون به هر قیمتی... از جدل... از کینه... از خشم... از لجبازی... از سو استفاده از حرف دیگری وقتی صادقانه میگه من اشتباه کردم... از بی رحمی... از کم بودن... از کار کردن برای تحسین شدن... از ضعف در برابر خواب... از تاثیر خستگی روی اخلاق... از سرزنش دیگری... از پشت سر غیبت کردن و جلو خوب بودن... از قضاوت های آدم های دیگه ... از عاقل نبودن شنونده و پیدا کردن یه بحث برای حرف زدن حتی اگر غیبت و بدتر از اون تهمت باشه! از کم بودن آدمهایی که برای ارتباط باهاشون باید خیلی با ملاحظه باهاشون رفتار کنی و احترام الکی بذاری چون کارت پیششون لنگه! از کم بودن ظرفیت... از اینکه میدونی باید نگاه سازنده داشته باشی و حتی برای اون آدم که ضعف درونی داره بتونی رفتار رشد دهنده و از روی حکمت داشته باشی ولی احساس بهت غلبه میکنه... از کنترلگری و واکنش تکانشی نسبت به این رفتار... 

 

از ضعف مدیریت مالی که جدیدا خیلی زیاد به چشمم میآید

 

بسم الله

 

29 مرداد 1403 راهی کربلا شدیم برای اربعین.

این مدت بخصوص بعد از عید بواسطه به چالش کشیده شدن خودم و تلاش برای تغییر خودم و زندگیم بعد از یه مدت تلاش و سردرگمی متوجه شدم ریشه اصلی اصلی همه مشکلاتم یک چیزه: دامن زدن به تخیل و دوری از تعقل درست... برای همین اراده ضعیف میشه. وسواس میاد سراغت. نمیتونی جلوی افکار منفی رو بگیری و.....

قبلا فکر میکردم من نیاز به فلسفه دارم تا بتونم به ذهنم سر و سامون بدم و الان یمفهمم چرا این حس رو داشتم... چون فلسفه یکی از راه های فکر کردن و منطقه

 اما آخرش دیدم نه. خود فلسفه هم ممکنه بیشتر باعث سردرگمی ام بشه یا اصلا نتونم باهاش ارتباط بگیرم. چیزی که الان بهش نیاز دارم مدیریت فکره...

درباره اش کمی از استاد طاهر زاده خوندم... کمی از صوت های استاد شجاعی (مهندسی فکر و راضی به رضای تو) گوش دادم و کمی در وبلاگ نون و القلم و ما یسطرون خوندم...

استاد طاهرزاده بهش میگن ادب خیال، عقل و قلب. اینکه باید خیالمون رو ادب کنیم که هر سمتی نره... تا بتونه به درجات بالا برسه و دریافت های بالا داشته باشه...

 

توی مهندسی فکر استاد شجاعی درباره اهمیت تعقل میگن و جایگاهش توی زندگیمون

یکی از مثال هاش این بود: یه غلامی با صاحبش میرن سفر که این صاحب یه بچه کوچک هم داشته. این صاحب میمیره و این غلام تمام اموالش رو غصب میکنه و به بچه صاحبش میگه تو غلام منی و این بچه با همین فکر که غلام این مرده بزرگ میشه تا اینکه دوست پدرش وقتی میبینتش بهش میگه تو که غلام نیستی! تو خودت صاحبی!

و اینجا اون بچه میتونه دو تا کار انجام بده: 1. بگه تو میخوای بین من و صاحبم رو بهم بزنی... و حرفش رو گوش نکنه 2.بره با دوست باباش نقشه بکشه که مال و اموال و حق و حقوقش رو پس بگیره.

حکایت ما و دنیا هم همینه. خدا کلی رسول فرستاده که به ما بگه آقا شما غلام نیستید! شما مال این دنیا نیستید! این دنیا مال شماست... بنده این دنیا نباشید...

حالا نوبت ماست که تصمیم بگیریم و بگیم برو بابا تو از علم و ماده چی میدونی! یا اینکه بریم دنبال برنامه از رسول و خود حقیقی مون رو پس بگیریم

 

راضی به رضای تو هم که غوغاست... یه جاش یه داستان میگفتن از لقمان. برای صاحب لقمان بعنوان هدیه خیار میارن. صاحب خیارها رو میخوره و میبینه تلخه. لقمان رو صدا میزنه و خیارها رو میده لقمان که بخوره. لقمان میخوره و تشکر میکنه. صاحب میگه مگه تلخ نبودن؟ -چرا تلخ بودن. + پس چرا اعتراض نکردی؟ - یه عمر از دست شما نعمت و محبت بهم رسیده. الان بی انصافی بود اگر به خاطر تلخی یه خیار بهتون شکایت میکردم...

اینم حکایت ما و نعمت های خداست که تا یه چالش تو زندگیمون پیش میاد شروع میکنیم به اعتراض...

 

توی وبلاگ جناب ن.ا هم درباره جایگاه تدبیر توی زندگی مشترک خوندم. اینکه اصل برای ما تدبیره و چیزیکه خدا از ما میخواد رسیدن به این تدبیره. برای همین هم ما رو مجبور به کاری نمیکنه و پیامبرهاش مردم رو به اجبار دیندار نمیکنن چون میخوان خود مردم به این برسن.

و اصل ازدواج هم بر پایه بی ثباتی هست و جایی که ثبات نیست نیاز به تدبیر داره... برای همین ازدواج برای بعضیا سخته. چون تدبیر کردن براشون سخته...

 

 

سفر کربلام رو با این نیت و نیت های دیگه رفتم... درسته که اصل و راس همه دعاهام ظهوره و یه جایی به خدا میگم خدایا حتی اگه منم تو صف یاران آقا نیستم و قراره جزو غربال ها باشم (نعوذ بالله) بازم اشکال نداره ظهور رو برسون چون خیر و برکت دنیا و آخرت جهانیان در همینه...

چون راه عدالت و مقابله با ظلم و در اومدن جهان از سردرگمی همینه...

ولی وجودم میگه برو روی خودت کار کن که نه غربال بشی نه بی مصرف باشی... و ظاهرا قدم اصلی شروع این مسیر درست کردن ذهن و ذهنیت و رسیدن به تفکر هست... 

چقر دوست دارم یه عالم صاحب نفس پیدا کنم که بهم بگن اون گره اصلیه کجاست؟ آیا همین که دریافت کردم درسته؟

و همین فکر هم نتیجه مدیریت فکر نداشتنه... نشخوار فکری میاد سراغت... یه موضوع رو باید چندین بار پیش خودت تحلیل کنی... از چندین نفر نظر بخوای و بعد حس کنی نه انگار اینم جوابم نبوده. شاید موضوع رو درست توضیح ندادم. شاید اون عالم توی اون مدت کم نتونسته توان و شخصیت من رو درست متوجه بشه و....

درصورتی که گر ذهن درست بشه و بتونی به تعقل برسی سریعتر میری سراغ عمل و از این همیشه فکر کردن میای بیرون و همون عمل کلی برات درس داره. از ظرفی وقتی به تعقل و عمل برسی خدا خودش قدم بعدی رو نشونت میده و تو دریافتش میکنی...... مسئله همینه. خدا همیشه برای ما نشونه میفرسته ولی ما یا دریافتش نمیکنیم یا وقتی هم احتمال میدیم یه نشونه است شروع میکنیم با تحلیل های اشتباه خرابش میکنیم...

 

کلا ذهن که درست بشه... وقتی بتونی درست فکر کنی، از خیالات دور بشی و به شکرگزاری برسی اون موقع هر اتفاقی برات یه درس و پیام داره. اون موقع دردها و چالش ها بهمت نمیریزه و آااارومی.. اون موقع میتونی در هر لحظه تکلیف رو بشناسی و سریع اولویت بندی کنی و بری سراغ کار.

دیگه گیج نمیشی. دیگه متوقف نمیشی. دیگه حرف بقیه بهمت نمیریزی. برنامه ریزی میکنی و میتونه منظم کارت رو پیش ببری..

میتونی استرست رو مدیریت کنی و با استفاده از اون افکار بهترین تصمیم رو بگیری و از خودت راضی باشی حتی اگر تصمیمت اشتباه باشه چون اصل خداست و تو به خدا گفتی که من تلاشم رو میکنم بهترین خودم باشم و میدونی اگر اشتباه کردی راه توبه و جبران بازه و اگرم درست بوده که الحمدالله...

 

دقیقا چیزهایی که من نیاز دارم بهشون برسم و نیاز دارم تو زندگیم اجراشون کنم...

و دقیقا چیزی که نداشتنش باعث شده تاب آوری و خویشتن داری ام بیاد پایین و توی بعضی موقعیت ها نتونم جلوی خشمم رو بگیرم و حرفایی که دوست ندارم رو به زبون میارم...

 

یه پست برای اربعین امسال میذارم..

سفر اولی بودم و تجربه جالبی بود برام... هرچند بی چالش هم نود و همین مواردی که ازشون نوشتم باعث شدن یه جاهایی اذیت بشم و فرصت هایی رو از دست بدم...

و همین باعث شد بیشتر از خدا بخوام بهم کمک کنه... از حضرت عباس و حضرت ام البنین بخوام خودشون ادبم کنن. فکرم رو قلبم رو رفتارم رو ...

چقدر حس ناخوب دارم و این حس ناخوب بعد از زیارت اربعین هم دقیقا به خاطر همین افکاره که باعث میشه نیمه پر لیوان رو نبینی و منطقی به قضیه نگاه نکنی...

بسم الله

بعضی ها بعد از اعلام نتایج انتخابات رفتارهایی دارن که از جنس ناامیدیه

گلایه میکنن، نقد میکنن، تخریب میکنن و.....

 

اولا این سوال باید بررسی بشه که چرا اصلاحات عموما توی رقابت پیروز انتخابات میشن هرچند اصل مرامنامه شون طرفدار زیادی در ایران نداره. حداقل از جانب همه افرادی که بهشون رای میدن پذیرفته نیست ولی بازم بهشون رای میدن!

 

دوما ما خیلی جای کار داریم

از برکات این مدت محک زدن خودمون بود...

چیزیکه خیلی به چشمم اومد این بود:

ما حرف زدن بلد نیستیم... که دلیل این شاید درون خودمون باشه...

وقتی من همون اول بنا رو بر این بذارم که بقیه نمیفهمن، طبیعتا تلاشی برای فهاندن هم نمیکنم

وقتی من از همون اول بنا رو بر این بذارم که من درست میگم و بقیه اشتباه خب طبیعتا تلاشی برای فهم حرف طرف مقابل نمیکنم

وقتی بنا رو بذارم بر اینکه مردم ما پرتوقع هستن و مشکلی ندارن (بعضی از دوستان ما معتقد بودن مردم فقیر نیستن چون سبک زندگیا عوض شده و تجملاتی شدن نمیتونن از داشته هاشون لذت ببرن) خب در این صورت طرف مقابل هر حرفی بزنه رو نمیپذیرن و درکی از اوضاعشون هم ندارن...

 

ما اینیم...

 

توی مسئله جلیلی و قالیباف هم همینیم

سعی میکنیم به طرف مقابل بفهمونیم من میفهمم تو نمیفهمی

اصل رو بر گفت و گو نمیذاریم که شاید طرف مقابل حرف برای گفتن داشته باشه

شاید اونم برای کارش دلیلی داشته باشه

طرفدارهای جناب قالیباف معتقدن آقای جلیلی و طرفدارانش بی بصیرت و خودخواه و خودرای هستن

طرفداران جناب جلیلی هم معتقدن جناب قالیباف و طرفدارانشون با تحلیل ها و استناد به آمارهای اشتباه که 10درصد خطا داشتن، بگن حرف ما درسته

حتی این وسط من دیدم بعضی ها به علمایی که از هر دو کاندید دفاع کردن هم گلایه دارن و میگن نگاهمون بهشون مثل قبل نیست. حالا اینکه بگن نگاهمون بهشون مثل قبل نیست خوبه... بعضی میگن اینا به درد سیاست نمیخورن و همون برن سراغ درس و عبادتشون بهتره :)

 

دیگه نگم از دوگانه ی جناب جلیلی و پزشکیان و طرفدارانشون...

آیا میشه صحبت منطقی و درستی با هم داشت؟ اون هم با این همه پیش فرض ذهنی اشتباه و حق به جانبانه؟

 

و سوم اینکه:

بزرگتر از این اتفاق ها نتونست جمهوری اسلامی ایران رو زمین بزنه، اینم نمیتونه... یه تلنگری بود برامون که به بدنه جامعه وصل بشیم. بریم بین مردم. 

یکی از دوستام میگفت توی این هفته یه حدیث کسا گذاشتن و همسایه ها رو دعوت کردن. این وسط با سه تا کانال از فرقه ها آشنا شده که همسایه ها عضوش بودن!

این یعنی من از همسایه ام خبر ندارم. یعنی محصور شدیم توی گروه های خودمون. توی ایتا. توی دورهمی ها و و و ...

درصورتیکه ظهور گره خورده به همه مردم... 

یه استادی میگفتن توی مراحل تمدن اسلامی دولت اسلامی مقدم بر جامعه اسلامی اومده ولی با شرایط الان ما برای دولت اسلامی لازمه روی جامعه اسلامی کار کنیم... اون دولت از دل همین جامعه میاد بیرون. چه از نظر تربیت یک نیروی متخصص انقلابی بریا مسئولیت های دولتی، چه از نظر رای به این افراد...

خلاصه که بله...

 

و در پایان

توی جنگ دشمن برای اینکه توی دل جبهه حق رو خالی کنه گفت محمد.ص کشته شد!

 مسلمان ها دچار تشویش شدن. ترسیدن... اما یکی اون وسط بلند گفت محمد.ص شهید شده خدای محمد.ص که زنده است! چرا شما ترسیدید؟

حکایت الان ماست... خدا هست هنوز... دین خدا هست هنوز... اولیای خدا هستن هنوز... الحمدالله رب العالمین... راه پیامبران هم با وجود وارثانشون ادامه داره ان شاالله.

خدا کمکمون کنه بتونیم در هر برهه ای تکلیف رو بشناسیم و عمل کنیم... نتیجه هر چی بشه خیره ان شاالله...

همینکه بتونیم در حد توان عمل کنیم، نقاط ضعف مون رو بشناسیم و برای اصلاحشون برای دفعات بعد تلاش کنیم یعنی در مسیریم...

الحمدالله رب العالمین...

بسم الله

خودم رو خیلی آدم کنشگری نمیدونم.

یه مدت هم صورت مسئله رو پاک کردم و گفتم وقتی بلد نیستم و اطلاعاتم کمه لازم نیست وارد بحث بشم.. اصلا میخوام یه آدم معمولی با یه زندگی معمولی باشم..

این شرایط ادامه داشت به مدت یکی دوساله تا ززآ. اما بعد از اون اغتشاشات و شهادت آرمان علی وردی و روح الله عجمیان بهم ریختم. از خودم بدم اومد.

 

اینکه چی شد که اینطوری شد بحثش جداست اما الان چیزیکه مهمه اینه که اوضاع فرق کرده... دیگه نمیخوام راضی به شرایط قبل باشم و در حد توانم میخوام که کنشگری داشته باشم.

اما مسئله اینه ضعف محتوا و مهارت همچنان به چشمم میاد. بخصوص که اون موقع کارها رو جمعی و با استاد پیش میبردیم الان باید تنها عمل کنم و هنوز وارد مجموعه ای نشدم.

اما به خودم گفتم از کم شروع کن. از همونجا که میتونی.

حتی اگر در حد فرستادن یه پیام به 250 تا از مخاطب های ایتام باشه.. و صحبت کردن توی چند تا گروه هم فکر دیگه توی ایتا! یا استوری گذاشتن توی بله!

علامت تعجب میذارم چون اینا رو تاثیرگذار نمیدونم و یکم با خودم درگیرم سر این موضوع.

آدمای این فضاها عموما هم فکرن و عموما خودشون میخوان رای بدن و به یک کاندید مشخص هم رسیدن.

الان مسئله اینه هم باید فعالیت رسانه ای توی پیام رسان های خارجی داشت هم باید رفت بین مردم. باید تلاش کرد برای صحبت کردن و گفتن این نکته که رای دادن تاثیر داره. فرق هست بین روحانی و رئیسی. حتی اگر شما با سیاست کار نداشته باشید سیاست با شما کار داره.

باید رفت و برای شخصی که میدونیم اصلحه تبلیغ کنیم... باید برای بینش سیاسی مردم تلاش کنیم.

باید بریم و نذاریم مثل 96 مردم با دروغ فریب بخورن و رایشون رو بدن به جبهه اصلاحات... بگیم خیلی از همین مشکلاتی ک درگیرش شدید زیر سر همون دولت بوده. بگیم از رووونق اقتصادی که قرار بود ایجاد کنن! بگیم از عزت ملی که قرار بود برگردونن! بگیم از بلد بودن زبان دنیا! بگیم از داغ شهادت سردار سلیمانی! بگیم از خیلی چیزا و نذاریم فراموش بشه. بگیم کابینه این دولت همون کابینه حسن روحانیه. پزشکیان که از خودش حرف نداره هرچی میگه حرف همین مشاورانش هست اونا هم که آزمونشون رو پس دادن. حتی اگر میگن پزشکیان از روحانی جداست نباید گول خورد. این دولت که چپ رفتن راست اومدن گفتن ما هیچ اختیاراتی نداریم و نمیتونیم تغییر ایجاد کنیم. حالا با یک مجلس انقلابی اختیارات دار شدن که میخوان تحولات ایجاد کنن؟ اینا که میگن نمیشه و نمیتونیم چرا پا میشن میان کاندید میشن؟

اصلا اونایی که برای روحانی تبلیغ کردن و الان میگن گول خوردیم بهش رای دادیم با چه رویی دوباره میخوان به پزشکیان رای بدن؟ چی تغییر کرده؟ فرق این دو تا چیه اصلا؟ یکی مثل حسن روحانی میگه من خودم صبح شنبه فهمیدم یکی مثل پزشکیان هم قراره اگه نتونست بیاد عذرخواهی کنه! همینقدر بی مسئولیت.

اینا رو باید رفت و گفت. باید مردم رو آگاه کرد و ترسوند از این جماعت. نباید گذاشت این ها رو فراموش کنن. 

 

و من وقتی این اوضاع رو میبینم و کارهای کوچک خودم رو میبینم خیلی ناراحت میشم از خودم... احساس منفعل بودن داره اذیتم میکنه...

 خدا کمکمون کنه بتونیم کار خدا رو بشناسیم و برای خدا به بهترین شکل انجام بدیم...