بسم الله

خودم رو خیلی آدم کنشگری نمیدونم.

یه مدت هم صورت مسئله رو پاک کردم و گفتم وقتی بلد نیستم و اطلاعاتم کمه لازم نیست وارد بحث بشم.. اصلا میخوام یه آدم معمولی با یه زندگی معمولی باشم..

این شرایط ادامه داشت به مدت یکی دوساله تا ززآ. اما بعد از اون اغتشاشات و شهادت آرمان علی وردی و روح الله عجمیان بهم ریختم. از خودم بدم اومد.

 

اینکه چی شد که اینطوری شد بحثش جداست اما الان چیزیکه مهمه اینه که اوضاع فرق کرده... دیگه نمیخوام راضی به شرایط قبل باشم و در حد توانم میخوام که کنشگری داشته باشم.

اما مسئله اینه ضعف محتوا و مهارت همچنان به چشمم میاد. بخصوص که اون موقع کارها رو جمعی و با استاد پیش میبردیم الان باید تنها عمل کنم و هنوز وارد مجموعه ای نشدم.

اما به خودم گفتم از کم شروع کن. از همونجا که میتونی.

حتی اگر در حد فرستادن یه پیام به 250 تا از مخاطب های ایتام باشه.. و صحبت کردن توی چند تا گروه هم فکر دیگه توی ایتا! یا استوری گذاشتن توی بله!

علامت تعجب میذارم چون اینا رو تاثیرگذار نمیدونم و یکم با خودم درگیرم سر این موضوع.

آدمای این فضاها عموما هم فکرن و عموما خودشون میخوان رای بدن و به یک کاندید مشخص هم رسیدن.

الان مسئله اینه هم باید فعالیت رسانه ای توی پیام رسان های خارجی داشت هم باید رفت بین مردم. باید تلاش کرد برای صحبت کردن و گفتن این نکته که رای دادن تاثیر داره. فرق هست بین روحانی و رئیسی. حتی اگر شما با سیاست کار نداشته باشید سیاست با شما کار داره.

باید رفت و برای شخصی که میدونیم اصلحه تبلیغ کنیم... باید برای بینش سیاسی مردم تلاش کنیم.

باید بریم و نذاریم مثل 96 مردم با دروغ فریب بخورن و رایشون رو بدن به جبهه اصلاحات... بگیم خیلی از همین مشکلاتی ک درگیرش شدید زیر سر همون دولت بوده. بگیم از رووونق اقتصادی که قرار بود ایجاد کنن! بگیم از عزت ملی که قرار بود برگردونن! بگیم از بلد بودن زبان دنیا! بگیم از داغ شهادت سردار سلیمانی! بگیم از خیلی چیزا و نذاریم فراموش بشه. بگیم کابینه این دولت همون کابینه حسن روحانیه. پزشکیان که از خودش حرف نداره هرچی میگه حرف همین مشاورانش هست اونا هم که آزمونشون رو پس دادن. حتی اگر میگن پزشکیان از روحانی جداست نباید گول خورد. این دولت که چپ رفتن راست اومدن گفتن ما هیچ اختیاراتی نداریم و نمیتونیم تغییر ایجاد کنیم. حالا با یک مجلس انقلابی اختیارات دار شدن که میخوان تحولات ایجاد کنن؟ اینا که میگن نمیشه و نمیتونیم چرا پا میشن میان کاندید میشن؟

اصلا اونایی که برای روحانی تبلیغ کردن و الان میگن گول خوردیم بهش رای دادیم با چه رویی دوباره میخوان به پزشکیان رای بدن؟ چی تغییر کرده؟ فرق این دو تا چیه اصلا؟ یکی مثل حسن روحانی میگه من خودم صبح شنبه فهمیدم یکی مثل پزشکیان هم قراره اگه نتونست بیاد عذرخواهی کنه! همینقدر بی مسئولیت.

اینا رو باید رفت و گفت. باید مردم رو آگاه کرد و ترسوند از این جماعت. نباید گذاشت این ها رو فراموش کنن. 

 

و من وقتی این اوضاع رو میبینم و کارهای کوچک خودم رو میبینم خیلی ناراحت میشم از خودم... احساس منفعل بودن داره اذیتم میکنه...

 خدا کمکمون کنه بتونیم کار خدا رو بشناسیم و برای خدا به بهترین شکل انجام بدیم...

بسم الله 

یادمه جناب ظریف رو امیرکبیر خطاب میکردن!

امروز که با خانواده داشتیم صحبت میکردیم از اینکه چقدر جناب ظریف این روزها به بد وضعی افتاده پدرم گفتن: میدونی ظریف کی اینقدر کوچیک شد؟ وقتی شهید امیر عبداللهیان اومد روی کار.

بعدم این مثال رو زدن:

یه استادی روی کاغذ یه خط میکشه و به شاگردش میگه کوچیکش کن!

این شاگرد میره و کلی فکر و تلاش میکنه و میبینه نمیشه انگار! برمیگرده پیش استاد که جواب چیه؟

استاد یه خط بزرگتر کنار اون خط میکشن و اون خط کوچیک میشه!

همین. به همین راحتی این آدما کوچیک میشن. آدمایی که صداشون زیادی بلنده با شعارهای نادرستی که همونا هم اجرا نمیکنن معلومه که از روی کار اومدن دولت انقلابی میترسن. معلومه سعی میکنن با هر دروغ و هر روشی که شده دوباره بیان روی کار! میترسن چون میدونن همه ی دروغاشون برملا میشه. میدونن دیگه کسی براشون تره هم خرد نمیکنه. میدونن هیچ ارزش و اعتباری براشون نمیمونه و میدونن که اون موقع باید در قبال تمام کم کاری ها و بعضا خیانت هاشون پاسخگو باشن و منافع و زندگیشون به خطر میفته!

 

واقعیت اینه شهید رئیسی توی 3.5 سال دولتشون با شهید امیرعبداللهیان و بقیه افراد تیم شون انقدر کار کردن و عزت دادن بهمون که حرف های جناب ظریف برای مردم الان دیگه در حد حرفه!

 

و اینو جناب ظریف هم خیلی خیلی خوب میدونن. میدونن قرار نیست رای بیارن. نتایج نظرسنجی رو دیدن. اقبال اندک مردم ازشون رو دیدن. ناامیدی آدما رو از خودشون دیدن. برای همینم سعی میکنن خودشون رو از حسن روحانی جدا کنن (با همون تیم حسن روحانی! انقدر احمق!)

ولی توی هر سخنرانی شون خطاب به مخالفینشون میگن این جماعت اندک! 

چون میدونن رای نمیارن سعی دارن به بقیه القا کنن زیادن تا وقتی رای نیاوردن بگن تقلب شده!

8 سال کشور رو نکبت گرفت بخاطر همینا...  آزموده را آزمودن خطاست! چرا مردم باید بیان به این جماعت رای بدن؟

یادمه همون موقع هم که مردم میگفتن تا 1400 با روحانی ما وقتی میرفتیم تبلیغ شهید رئیسی میدیدم آدم هایی که هیییچ اعتقادی به حجاب ندارن چادر میپوشن میرن بین مردم روستایی و از ایمان روحانی حرف میزنن براشون! از خدمات نداشته اش! از وعده های تو خالی و دروووغ! تا این حد! 

خب معلومه بعد از 8 سال رکود و عقبگرد، بعد از دیدن دولت شهید رئیسی، بعد از عملیات وعده صادق، بعد از اغتشاشات (و اعتراضات برای بعضی) ززآ ، مردم دیگه خط اینا رو فهمیدن... دیگه گول نمیخورن. دیگه رای اون آدما رو ندارن!

شاید برای همین هم هست به جناب پزشکیان گفتن یا خودشون تصمیم گرفتن چند وقت یبار یه آیه و حدیثی هم بگن که دوباره رای اون آدما رو بدست بیارن!

ولی ما باید مراقب باشیم که با دروغ هاشون و ظاهرسازی هاشون و برنامه نداشته و شعارهای تو خالی شون و با منفعت طلبی و قدرت طلبی شون دوباره مردم رو به اشتباه نندازن.

 

هرچند معتقدم توی آخرالزمان این اتفاقات لازمه. این ضربه خوردن های مردم لازمه. این آزمون و خطاها لازمه تا بینش مردم بره بالا و بتونن برای حکومت امام زمان.عج آماده بشن...

شاید یه مطلب جدا براش نوشتم..

ولی باز هم باید مراقب بود. باید تلاش کرد اون بینش از راه درستی بدست بیاد.

ان شاالله خدا قلب مردم رو به سمت کاندید درستی هدایت کنه و با روی کار اومدن دولت انقلابی واقعی خط اصلاح طلبا تو چشم مردم کوچیک و کوچیکتر بشه ان شاالله

 

یه صلوات جلیلی هم ختم کنید :))

بسم الله

اول

چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم جلوی مسجد محله مون غرفه های مختلف گذاشتن به مناسبت غدیر. شربت میدن و رنگ سبز و شور و نشاط به پاست. الحمدالله رب العالمین. چقدر دوست دارم برم بگم کمک نمیخواید؟ منم میخوام وایسم اینجا یکم کمک کنم... بشینم برنامه بریزم. با خانمای اونجا کنار هم کار کنیم برای اماممون...

نیایید بگید اینا که ملاک نیست و خیلیا که توی هیئت هستن شور دارن و کافی نیست و...

واقعا این کارها لازمه... اگر اون شخص خلأ معرفتی داره خدا کمکش کنه

ولی دلیل نمیشه منم برای محله ام کاری نکنم. توی مسجد محله‌ام فعال نباشم. (که یکی از مطالبات رهبری هست) و بعد دلم خو باشه که دارم کار معرفتی میکنم... خب اون معرفتی که به عمل نرسیده هم میلنگه و توی این زمینه خدا باید به ما کمک کنه!

 

دوم

فردا امتحان دارم

دیشب و امروز مهمونی بودیم. خسته ام. جسمی و روحی. جسمم از توی مسیر بودن و کم خوابی خسته است. روحم از افکاری که درگیرشم. استرس هایی که باعث شده حساس بشم و یه بحث کوچولو بهمم بریزه. یه بحث کوچولو باعث بشه افکار منفی بیاد سراغم و نیازهای بی پاسخم جلو چشمم باشه.

این چند روز توی فکرم خیلی نسبت به پدر و مادرم گله دارم. و از این افکار که میدونم شیطانی هست ناراحتم. چرا شیطانی؟ چون من از موقع شروع این مسیر این مورد رو میدونستم و یکی از نگرانی هام بود ولی سپردم به خدا. بهش گفتم خودت برام هم مادر باش هم پدر. خودت برام جبران کن. به حضرت زهرا.س و امام علی.ع و امام زمان.عج و امام رضا.ع توسل کردم اوی این مسیر... سراغ شهدا رفتم...

من قبلا هم اینا رو میدونستم. قبلا با خودم کنار اومدم که اونا من رو دوستم دارن و هرکار میکنن برای خودمه. با خودم کنار اومدم که هدایت دست خداست و خودش باید مسیر رو هموار کنه و پدر و مادر یه وسیله هستن. اون بخواد وسیله های دیگه ردیف میشن جلوم... پس گله مندی چرا؟ بخصوص که این مدت هروقت فرصتش پیش میاد ازم عذرخواهی میکنن بابت اینکه فکر میکنن کم کاری داشتن در حقم! و میگن ما تمام تلاشمون رو کردیم ولی کافی نبوده ان شاالله خدا جبرام کنه برات... و این برای من عذابه. غمی که توی وجودشونه اذیتم میکنه. بیشتر از اون وقتی میبینم یه جایی از حرفشون کوتاه میان و میدون رو برام باز میکنن و پا میذارن روی خودشون بیشتر اذیت میشم....

اما بدون اینکه دست خودم باشه این افکار منفی بخصوص توی پروسه امتحانات و خواستگاری بیشتر اذیتم میکنه. وقتایی که روحم خسته و ضعیف میشه. چون نسبت به خودم گله‌مندم و اون بخش از خودم که الان هستم و دوست ندارم زیادی اذیتم میکنه. و دنبال تکیه گاهم. دنبال مرهمم. دنبال هم صحبتم. 

و الان که احساس نیاز میکنم به یکی تکیه کتم اما با وجود محبتی که بهم دیگه داریم گاهی احساس تنهایی میکنم چون حرف مشترکمون کم هست... حرف همدیگه رو نمیفهمیم....

یا وقتی به گذشته نگاه میکنم و میبینم اگه خانواده بیشتر هم فکر و مشوق بودن شاید یه بخشی از گذشته ام که پر از رکود و عقبگرد بود اتفاق نمی افتاد... شاید الان اوضاعم بهتر بود...

البته جواب هم براش دارم.

یکی از دوستام میگفت ازدواجم کنی احساس تنهایی میکنی. کلا انسان تنهاست.

آره خب... اگه اینجوری بهش نگاه کنم میگم الحمدالله رب العالمین. چون خدا میگه بیا سراغ خودم... از همه ببر. قطع شو. و انتم الفقرا الی الله رو فهم کن.

بعلاوه رشد دست خداست. مسیر رشد هرکی با دیگری متفاوته. بودن علما و عرفایی که توی سن بالا تازه مسیر رو پیدا کنن و افتادن توی راه. پس حالا که توکل کردی درست توکل کن. تقوا داشته باش از این افکار و خدایی نکرده نگاه و حرف و عمل نادرست نسبت به پدر و مادرت نداشته باش

 بعدش هم مطمئن باش خدا از جایی که فکرش رو نمیکنی روزی‌های مادی و معنوی میده بهت...

عحیبه آدمیزاد... حتی وقتی منطقت یک چیز رو قبول میکنه ولی توی بزنگاه ها درونت همراه نمیشه و افکارت از کنترلت خارج میشه.

اگه این به معنی ضعف وجودی و تعلقات دنیایی نیست پس چیه؟

 

سوم

یکسری چیزها هم هست که لازمه نسبت بهشون تکلیفم رو مشخص کنم

یک بخشش مربوط به خودم هست. درون خودم. گذشته خودم. حال خودم. توانایی و ناتوانی خودم. خوب و بد خودم. باید با خودم به پذیرش برسم و تعریف درستی از خودم داشته باشم.

بعلاوه باید بتونم ارزش‌های زندگیم رو برای خودم مشخص و ثابت کنم و طبق همونا پیش برم. اینکه هنوز نسبت به بعضی چیزها رفتار ثابتی ندارم اذیتم میکنه. احساس تناقض درونی دارم.

یک بخشش هم مربوط به آدم‌های اطرافم هست. باید بپذیرم دایره محدودی از آدم ها رو باید داشته باشم که با حرفاشون خوشحال و ناراحت بشم. همونایی که ارزش های مشترکی داریم. تایید و رد کردن اون ها باید برام مهم باشه چون طبق شاخص‌هایی که با تحقیق فهم‌شون کردم دارن نقدم میکنن. باید ازشون یاد بگیرم. چرا باید از حرف کسیکه نزدیکی اندیشه نداریم ناراحت بشم؟ مگر نقد منصفانه و حق طلبانه ای داشته باشه. یعنی واقعا بپرسه و دنبال جواب باشه نه اینکه طلبکارانه یا حتی با دلسوزی متعصابه بخواد سوالی بپرسه که دنبال جواب نیست، دنبال نقده... فقط روش نمیشه مستقیم بگه.

باید بپذیرم همه رو نمیشه از خودم راضی نگه دارم. و حتی جایی لازمه بعضی ها توی زندگیم کم بشن... نه به این معنی که دارم انسان ها رو ارزش گذاری میکنم. نه اینکه میگم فلانی بده فلانی خوب. بلکه باید واقع بینانه متناسب با شرایط خودم ارتباطم با آدم ها رو تنظیم کنم و بپذیرم هدایت دست خداست. قرار نیست با کم شدن ارتباطم با فلانی از مسیر الهی دور بمونه! اصلا وقتی خودم هنوز مسیرو نشناختم و بلد راه نیستم دقیقا قراره چطوری توی این مسیر کمکش کنم؟ اونم با این همه تفاوت ارزشی و رفتاری و گرفتن انرژی از همدیگه.

باید تمرکزم رو بذارم روی خودم و این ارزش ها و سعی کنم روز به روز قویتر بشم و به اون چیزیکه میخوام نزدیکتر بشم

با برنامه پیش برم. عادت های مثبت توی خودم ایجاد کنم و عادت های منفی که دوستشون ندارم رو از خودم دور کنم.

ولی توی این مسیر مراقب کمالگرایی باشم. مبادا خودم شروع کنم به سرزنش کردن خودم و وسواس گونه دنبال ایراداتم باشم...

اگر این اتفاق بیفته یعنی عمیقا نتونستم خودم رو با تمام ضعف و قدرت هام بپذیرم و نگاه درستی به زندگی و خودم و مسیر رشد ندارم

و نتونستم به خدای خودم توکل کنم و درست فهمش کنم...

بعدش هم باید سعی کنم ارتباطم رو با آدم هایی که در کنارشون احساس ارزشمند بودن میکنم بیشتر کنم. همونایی که ارزش های همدیگه رو میفهمیم و بهم کمک میکنیم توی این مسیر...

توی جمع هاشون باشم. کنارشون قد بکشم. ازشون یاد بگیرم. باید مراقب این فکر باشم که میگه من باید بتونم با همه آدم ها ارتباط بگیرم و نباید خودم رو ایزوله کنم. این فکر برای وقتی هست که من شنا کردن یاد گرفتم... و باید بدونم خود این یک نوع کمالگرایی هست که از خودم انتظارات اینچنینی دارم... قدم قدم باید برم جلو...

 

چهارم

فکر میکنم باید بشینم و منطقی نسبت خودم و ارزش‌هام رو با خانواده‌ام مشخص کنم. شاید اینطوری بتونم توی مدیریت روابط و تعاملاتم باهاشون و تنظیم توقعاتم منطقی تر فکر و عمل کنم.

شایدداصلا یکسری بحث ها کلا نخواد پیش بیاد و به نگاه و رفتار درستی برسم نسبت به این قضیه.

شاید اصلا لازم نباشه نسبت به برخی رفتار و حرف هاشون احساس غم کنم چون پذیرفتم متفاوتیم...

هرچند برام سخت باشه

هرچند برام درد باشه

ولی بازم الحمدالله که میتونم این رو با روی گشوده بپذیرم

و الحمدالله که خدا هست

یک چیزهایی خیلی برایم عجیب است.

مردم ما برای شهید رییسی اشک میریزند به میدان می آیند و به پاک دستی و دست آوردهایی که داشته اقرار میکند.

مردم ما با چشم خود طوفان الاقصی را دیدند. ضعف ابرقدرت ها و قدرت گرفتن بیشتر ایران در مجامع بین الملل را دیدند.

مردم ما اهمیت قدرت نظامی و منطقه ای و ایستادگی در برابر ظلم برای درست شدن مشکلات را دیدند.

مردم ما 8 سال ضعف و ناکارآمدی را در دولت روحانی دیدند و 3 سال کار و رشد را در دولت شهید رییسی دیدند

 

حال اشکال کار کجاست که این ها همه در نظر برخی فراموش میشود یا حتی برعکس جلوه میکند؟

کجای مبانی ما لنگ میزند که ضعف اعصاب و عدم هوش هیجانی را حماسه میپنداریم آن هم در فضای کاملا گفتمانی؟

یک مادر به فرزندش چه میگوید وقتی پرتاب کردن میکروفن را حماسه تلقی میکند؟ نگران حماسه هایی که فرزندش قرار است در آینده در خانه بسازد نیست؟!

چه میشود که برخی این ها را میبینند و میفهمند و سکوت میکنند؟

نگویید مشکلات اقتصادی فشار آورده! آن ها درست و سر جای خودش.. اما مشکل جای دیگری است چون این حجم بی منطقی حتما ریشه های افرهنگی_سیاسی دیگری دارد...

بسم الله

حس میکنی؟ نقطه بودنت را میگویم در این کهکشان عظیم...

من اما به نقطه بودن فکر نمیکنم

به جهان دیگری شدن فکر میکنم

به سختی هایش

به مقدمه هایی که لازم دارد

و به شدنی بودن یا نبودنش؟

 

این مدت که ازدواج برایم جدیتر از قبل شده و مجدد شروع کرده ام به دیدن خواستگار و پا گذاشتن روی ترس ها و نگرانی ها و کار را سپرده ام به خدا، حس های متفاوت و عجیبی سراغم آمده است.

و فکرهایی که بعضی شان را دوست ندارم و نشان از ضعف های ایمانی و شخصیتی ام دارند

یا آنقدر ناب و خالص اند که از من نبودنشان را با جانم فهم میکنم چرا که من خیلی از آن فاصله دارد و فقط خداست که میتواند اینگونه با آیه ی و کفی بالله وکیلا در دلم آرامش بریزد و در برابر حرف دیگران صبورم کند.

 

این روزها خدا دارد توحید را در میان دردهایم مشق میکند.

من درس زندگی را دارم از درد مقابله با گذشته ای که برای خودم ساختم یاد میگیرم.

من معنای خانواده را بیش از پیش فهمیده ام.

معنای احترام و صبوری را هم.

معنای مدیریت احساسات و توان بیان کردن خود و شناخت دیگری از لابلای حرف هایش را طور دیگری فهمیدم

من این روزها خیلی چیزها که قبلا فهم و عمل نمیکردم را خیلی راحت با دردی که بر جانم مینشیند میفهمم و عمل میکنم آن هم با نشاط و روی خوش!

من این روزها دارم از دردها استقبال میکنم هرچند در برابرشان ضعیف باشم و گاهی هم ازشان فرار کنم ولی دوست شان دارم چون دارند بزرگم میکنند

چون میدانم کارم را به خدایی سپرده ام که بصیر بالعباد است و من و شرایطم را میداند، خواسته ام را شنیده و در اجابتش برایم اتفاقات را میچیند آنگونه که خیر است

من این روزها دارم خودم را دوباره و از نو میشناسم

اهداف و برنامه هایم را از نو دارم مینویسم

به گذشته نگاه میکنم و نور امید و حجم تغییر را میبینم و جان تازه میگیرم برای ادامه

من این روزها حالم خوب است با تمام غم هایی که به دل دارم

از بین شان دارم قد میکشم

 

اما چند غم است که غم بودنشان انگار بیشتر از بقیه چیزهاست و در برابرشان کوچک و ضعیفم...

یکی غم خانواده است. اینکه این شرایط دارد آنها را بیشتر از من اذیت میکند.حس میکنم تاب تحمل این شرایط را ندارند و من هم کمک زیادی نمیتوانم بهشان بکنم جز اینکه سعی کنم امیدوارانه لبخند بزنم، استرس هایم را نشانشان ندهم، اگر جایی حرف و رفتاری داشتند که دوست نداشتم یا پیام منفی برای طرف مقابل داشت به روی شان نیاورم چون خودشان به اندازه کافی خودخوری دارند بابتش و اگر هم جایی لازم بود نکته ای را بگویم کادو پیچ شده تحویلشان دهم.... حتی اگر نپذیرفتند هم بگویم اشکالی ندارد شما هم درست میگویید...

 

غم بعد که غم عظیمی است و در وصفش کلمه ها ناتوان اند غم خسرانی است که خود برای خود رقم زدم...

غم چیزی است که میتوانستم باشم و شده ام

و این با هر خواستگاری که می آید به رخم کشیده میشود...

چه در مسایل درسی چه فعالیت ها و اشتغال

چه مهارتی

چه اعتقادی و سیاسی

چه شخصیتی

چه...

چقدر خودم را خرج ناچیزها کردم

چقدر بی برنامه عمر گذراندم

چقدر روحم ضعیف شده

و چقدر مواجهه شدن با این ها برایم سخت است...

گذشته ای که فکر میکردم از آن گذشته ام رهایم نمیکند...

پذیرفتن اینکه با خودم چکار کردم اذیتم میکند...

این انکسار تا کجا باید ادامه داشته باشد؟ جلوی چند نفر دیگر باید خرد شوم؟ چقدر دیگر باید صبوری کنم؟

 

یک جایی به خدا میگویم... مگر نگفته جبران میکند برایم؟ مگر نگفته کار را بسپارم به خودش؟ مگر قرار نشده کمکم کند؟

پس چرا من هنوز ضعیف است و نمیتواند قوی پیش برود؟

منکه هر روز دارم میخوانمش... منکه امیدوارانه به رحمتش چشم دوخته ام...

زمان که به عقب برنمیگردد تا راه بهتری در پیش بگیرم... پس باید الانم را بسازم.. باید جبران کنم.. باید با سرعت بیشتری پیش بروم... پس چرا همچنان در بزنگاه ها زمین 

گیر میشوم؟ من که فقیرم و اوست غنی... پس چرا به این فقر رحم نمیکند و خیرهایش را عطایم نمیکند؟

اما بعد پشیمان میشوم... نمیخواهم ناشکری کنم... تا همین جا هم لطف هایی در حقم کرده که برای 6 ماه بسیار نشدنی به نظر می آمده! ولی او تا الانش را به بهترین شکل برایم ساخته است از این به بعدش هم در همان پازل دارد میچیند و باید صبوری کنم... باید به پناه خودش بروم... باید بدانم که این مسیری است که خود او راه بلدش است و این من را خود او بهتر از من میشناسد و اوست که تواناست تا به بهترین وجه بهترین ها را برایم بچیند...

پس باید صبوری کنم... باید حرف هایم را عمل کنم...

اگر حسبنا الله میگویم و او را وکیل خود میدانم باید که با ایمان تدبیرهایش را بپذیرم

و اگر تلاش میکنم تا تقوا پیشه کنم و از حق دور نشوم، باید که باور کنم خودش راه نجاتی برایم قرار میدهد از جایی که انتظارش را ندارم... اصلش این است که توکل با دانستن مسیر توکل نیست... توکل آنجاست که هیچ راهی نمیبینی و باز هم به او کار را میسپاری و یقین داری که قرار است کارت را برایت درست کند از راهی که فکرش را نمیکنی و حتی دوست نداری!

اوست هادی. اوست غنی. اوست قوی. اوست معطی. اوست مولا. اوست عزیز. اوست غالب...

اوست که تزکیه میکند و تعلیم میدهد...

شاید این روزها هم برای همین باید... که وجودم قل بخورد و ناخالصی هایش بیاید رو تا آماده پذیرش کراماتی باشد که میخواهد در آن بریزد...

 

خلاصه که این های و هوی ها را باید که به عمل رساند که

حافظ! هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست ...